• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
پنج شنبه 3 بهمن 1398
کد مطلب : 93614
+
-

در راه


حمیدرضا صالحین

یک مردِ شصت و چند ساله‌ام. آن شب سردِ زمستانی برف با سوز و سرما یکی شده بود. قطار مترو که وارد ایستگاه شد، همه هجوم بردند به طرف درهای مترو. من آخرین نفری بودم که خودم را به قطار رساندم. به زور سوار شدم. تعادلم به‌هم خورد و سکندری رفتم. خودم را نباختم و میله‌ وسط واگن را گرفتم و صاف ایستادم. قطار راه افتاد. هنوز چند دقیقه‌ نگذشته بود که جوانی از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد: «بفرمایید.» صندلی خالی را نشانم داد. یکباره جا خوردم. دلم گرفت. با لبخند گفتم: «ممنون، بفرمایید بنشینید؛ می‌توانم بایستم. مشکلی ندارم.» جوان اصرار کرد. بالاخره نشستم. تا ایستگاه آخر فکر ‌کردم که مگر چقدر پیر و ناتوان شده‌ام یا اینطور به‌نظر می‌آیم که فکر می‌کنند ایستادن برایم سخت است. اما واقعیت این است که انگار دیگران سن آدم را تعیین می‌کنند؛ به‌ویژه در مترو.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :