داستان تهران و پرندههایش
خانه لکلکها روی گلدستهها
معصومه اصغری :
تهرانیها از دیرباز همزیستی دوستانهای با پرندهها داشتند. تا همین چند دهه پیش جغدها، لک لکها، سهرهها و پرستوها هم از ساکنان این شهر به حساب میآمدند و برای خودشان حق آب و گل داشتند. بگذریم از حالا که دود و دم این شهر مخالف آواز پرندهها شده و حتی کلاغها هم میل مهاجرت پیدا کردهاند. اما همزیستی با این مخلوقات دوستداشتنی رد پای خود را در مثلها و قصهها و حکایتهای تهرانیهای قدیم به جا گذاشته است. این قصهها در خودشان حال خوشی دارند که تعریف مکرر آنها ذرهای از شیرینیشان کم نمیکند. اینجا به تعدادی از این حکایتها و قصهها میپردازیم تا هم سرتان گرم شود و هم دلتان خوش.
اهالی قدیمی کوچه امامزاده یحیی(ع) هنوز جغدهای این محله را به خاطر دارند. تهرانیهای قدیم جغد را نسبت به وقتی که آن را میدیدند خوش یمن یا بدیمن میدانستند. در کتاب «فرهنگ عامیانه مردم ایران» آمده است: «هر زمان که زنی جغدی ببیند باید بگوید: میمنت خانم خوش آمدی عروسی است.» و به این شکل بدیمنی را از حضور جغد دور میکنند. یک باور دیگر درباره جغد این بود که اگر جغد بخندد بدیمن است و اگر گریه کند اهل خانهای که جغد مشرف به آن نشسته است به نان و نوایی میرسند. اعتقاد دیگر تهرانیها این بود که اگر جغدی را سر راهشان در کوچه و برزن میدیدند راهشان را بر میگشتند و ادامه دادن مسیر را به مصلحت نمیدانستند.
مرحوم «مرتضی احمدی» در خاطرات خود از تهران قدیم میگوید: «وقتی بچه بودم در تهران جغدهای زیادی زندگی میکردند. اگر جغدی روی بام خانهای مینشست زنهای خانه سفرهای میانداختند و در سفره آینه و قرآن و نقل و نبات میگذاشتند و یک عروسی سوری برگزار میکردند تا جغد بداند که در خانه شادی است و پی کارش برود. یادم است بعضی از زنها حضور جغد در بام خانهشان که طولانی میشد به گریه میافتادند. روبهروی جغد میرفتند و با گریه وزاری از او خواهش میکردند برود تا نکند شومی او اهل خانهشان را گرفتار کند.»
تهران خانه لک لکها هم بود. قدیمیها میگویند گنبد و گلدستهای نبود که در سال یکبار خانه لک لک و جفتش نشود. مرحوم احمدی در خاطراتش یادی از این لک لکها هم کرده است: «مردم تهران هر بار به زیارت شاه عبدالعظیم(ع) در شهرری میرفتند روی گلدستههای بلند بالای امامزادههای آنجا میتوانستند لک لکها را ببینند. یکبار شاهد شکار مار توسط لک لک شاه عبدالعظیم(ع) بودم. لک لک گردن مار را گرفت و با نوکش به سر آن زد. بعد آن را با خود به آسمان برد و رهایش کرد تا از بیجان شدن مار مطمئن شود. بعد دوباره آن را به منقار گرفت و به لانهاش برد.»
ماجراهای سفر لک لکها از تهران تا مکه
مرحوم احمدی درباره لقب حاجی لک لک توضیح داده است: «این لقب حاجی لک لک هم برای خودش قصهای داشت که سینه به سینه از مادربزرگها به نوههایشان منتقل میشد. زمستانها بچهها لک لکها را نمیدیدند و بهانه رفتن آنها را میگرفتند و مدام از بزرگترها سؤال میکردند که این لکلکها به کجا رفتهاند. آن موقع وسایل حملونقل مثل حالا نبود. اگر کسی با کاروانی به مکه میرفت و قصد حج میکرد، زمان رفتن و برگشتنش طولانی میشد. مادربزرگها به همین خاطر یک قصه من درآوردی شیرین برایمان تعریف میکردند و میگفتند لک لکها به مکه رفتهاند. باور نمیکنید با چه مهارتی در داستانپردازی اتفاقهای سر راه سفر لک لکها از تهران تا مکه را تعریف میکردند. وقتی دوباره هوا گرم میشد و بهار از راه میرسید دوباره لک لکها را میدیدیم و با خیال اینکه از سفر حج برگشتهاند میگفتیم حاجی لک لک زیارتت قبول.»