• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
شنبه 30 آذر 1398
کد مطلب : 90823
+
-

هندوانه شب چله

روایت
هندوانه شب چله


محمود برآبادی ـ نویسنده کتاب‌های کودکان

پدرم آخرهای تابستان یک‌بار هندوانه خرید و گذاشت توی زیرزمین که سرد بود و محل نگهداری موادغذایی. تازه یخچال آمده بود و ما نداشتیم. برای همین مادرم چیزهای فاسدشدنی را توی زیرزمین می‌گذاشت.
پدرم که یک دستش را به کمرش زده ‌بود و با دست دیگرش سبیل‌هایش را صاف می‌کرد، گفت: «امسال دیگه شب چله هندونه درست وحسابی می‌خوریم.»
مادرم گفت: « خداکنه شیرین باشه. »
پدرم گفت: «شیرینه. یکیش را جلوی خودم چاقو زد. قند بود.»
چندروز که گذشت یکی از هندوانه‌ها را آوردیم و برای مهمان‌ها قاچ کردیم. چندشب بعد پدرم گفت: «بچه! برو یکی از هندونه‌هارو بیار قاچ کنیم. خیلی حال میده.»
یک روز هم که با دوستانش می‌خواستند بروند گردش به من گفت: «بچه! برو یکی از اون درشتاشو سوا کن بیار ببینم.»
مادرم یک نگاه به من انداخت و سرش را تکان داد. پدرم گفت: «نگران نباش! من یک‌بار هندونه خریده‌ام برای همچین روزی.»
پدرم هر بار که می‌گفت بار، الف کلمه بار را ‌می‌کشید.
خلاصه پدرم هرروز به یک بهانه‌ای یکی از هندوانه‌ها را استاد می‌کرد. شب چله که شد مادرم مثل هرسال خاله و شوهرخاله و بچه‌هایش را دعوت کرد. همه دور کرسی نشسته بودیم و از این طرف وآن طرف حرف می‌زدیم و تخمه می‌شکستیم. خاله‌ام گفت: «چقدر امسال هندونه گرون شده!»
شوهرخاله‌ام گفت: «گرونی بخوره تو سرش. اصلا گیر نمیاد.!»
پدرم گفت: «عوضش من آخر تابستون یک‌بار هندونه خریدم برای شب چله که خیالم راحت باشه.» بعد روکرد به من و گفت: «بچه! بپر از زیرزمین دوتا از اون درشتاشو سواکن بیار.»
من این پا آن پا کردم، گفت: «بچه! چرا وایستادی!؟» من چون کوچک‌ترین بچه خانه بودم امربر بودم و اسمم بچه بود. گفتم: « آخه زیرزمین تاریکه.»
گفت: «فانوس ببر!»
گفتم: «  آخه فانوس توی یک دستم چطوری دوتا هندونه با اون یکی دست بیارم؟»
گفت: « اون زنبیل بزرگه را ببر بذار اون تو! عقل هم خوب چیزیه!»
فانوس توی یک دستم و زنبیل توی دست دیگرم، رفتم زیرزمین اما هندوانه‌ای نبود. تندی برگشتم. پدرم وقتی چشمش به من افتاد گفت: «ها چی شد؟ پس کو هندونه؟»
گفتم: « نیست بابا.» 
گفت: «چی؟ یک‌بار هندونه تموم شد ! خوب گشتی؟ نکنه ترسیدی نرفتی زیرزمین.»
شوهرخاله‌ام گفت: «بیا بشین عموجون، شب چله هندونه هم که نخوریم چیزی نمیشه... انار که هست.»
پدرم گفت: « نه آخه من باید بدونم یه بار هندونه چطو شده.»
مادرم گفت: « معلومه چطور شده.» ولی حرفش را ادامه نداد.
پدرم خودش را از تک و تا نینداخت و گفت: «یادم باشه سال دیگه دوتا بار هندونه بخرم.»

این خبر را به اشتراک بگذارید