• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 17 اسفند 1396
کد مطلب : 9024
+
-

شما عجالتاً شر مرسان!

فریور خراباتی :

جارموش و موش‌پاره همینطور که از سوراخ‌های این جوی ‌آب به آن جوی ‌آب می‌رفتند، تلاش می‌کردند که خیلی جلوی چشم آدم‌ها نباشند. چون انسان‌ها با دیدن موش یا جیغ می‌زنند یا چندش‌شان می‌شود درحالی‌که موش‌ها هم از آدم‌ها بیشتر می‌ترسند. همان زمان که جارموش دستور ایست داد تا صبر کنند نفسش جا بیاید، موش‌پاره به پدربزرگش گفت: «آقا جون! چرا امروز آدما یکجوریند؟! مشکل براشون پیش آمده؟!» جارموش سرش را به نشانه صبر کن حیوان  تکان داد و گفت: «نه عزیزم امروز روز بوته‌هاست».
موش‌پاره همینطوری که سرش را از سوراخ بیرون آورده بود، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «چقدر هم خوشحال هستن». پدربزرگ که از دوییدن خسته شده بود و روی یک تکه سنگ لم داده بود، به موش‌پاره گفت: «یه‌جوری ژست گرفتن انگار تمام درختای دنیا رو اینا کاشتن، یکی نیست بگه شما درختا رو شبونه قطع نکنین، درختکاری پیشکش!».
دل جارموش بزرگ از دست انسان‌ها در بخش درختکاری ظاهرا خیلی خون بود. موش‌پاره همینطور که از شکاف بالای سوراخ انسان‌ها را نگاه می‌کرد، گفت: «ای وای!  برادر! هووووی! بوته‌ها رو له نکن.» جارموش از جایش بلند شد، نوه‌اش را کنار زد و از سوراخ صحنه را نگاه کرد و با پوزخند گفت: «بیا! اومدن یه درخت بکارن، لنگ‌شون رو گذاشتن روی بوته‌ها! کاش این انسان‌ها بمونن توی خونه و هیچ کاری نکنن، واقعا موجودات بی‌‌دست و پایی هستن.»
ظهر شده بود. موش‌پاره مدام سرک می‌کشید و نگاهی به نهال‌های کاشته شده می‌انداخت و ذوق می‌کرد، از آن طرف با بغض نگاه به بوته‌ها می‌کرد و دوباره نگاهش به درختان آن سوی بلوار می‌افتاد و با خودش می‌گفت: «یه روزی این نهال‌ها بزرگ می‌شن اندازه این درخت‌ها!». شب شد و موش‌ها خوابیدند، صدای بریدن یک چیزی و افتادن یک چیز دیگر موش‌ها را بیدار کرد، پدربزرگ به نوه‌اش گفت: «بگیر بخواب عزیزم، ایشالا گربه‌س!»

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :