• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
شنبه 11 آبان 1398
کد مطلب : 86702
+
-

موبایل نیکبخت

روایت
موبایل نیکبخت


فرزام شیرزادی ـ  داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

آقای نیکبخت برخلاف سبیل‌های سیاهش که عین دسته کتری است و در ترکیب کلی چهره‌اش، کنار موهای کم‌پشت، هیبتی بیش و کم خشن به او بخشیده، مردی مظلوم و دل‌نازک است. نیکبخت با کوچک‌ترین جمله احساسی اشکش دم مشکش است. علاوه بر اینها بعد از سی‌ونه‌سال گذران روزگار هیچ‌وقت با کسی دست به یقه نشده است. گاهی لیچاری حواله داده اما آن‌هم نه تو روی طرف که پشت سرش یا بعد از ختم غائله. نیکبخت دل‌رحم، یک روز صبح، ساعت نه‌و‌ده‌دقیقه یا کمی این‌ورتر و آن‌ورتر، تلفنش زنگ زد. روحش هم خبر نداشت که وقتی از لابه‌لای جمعیت تنگ هم چسبیده در مترو پیاده می‌شود، موبایلش را پیدا نمی‌کند. از آنجا که دزدها و کیف‌قاپ‌ها کاری به روح و این چیزها ندارند، وقتی نیکبخت گوشی موبایلش را چپاند تو جیب کاپشن قهوه‌ای مخملی‌اش، نمی‌دانست که قبل از پیاده‌شدن در ایستگاه طالقانی، موبایل را می‌زنند و خلاص.
از پله‌های برقی ایستگاه که بالا آمد، دست کرد تو جیب کاپشن‌اش. جیب‌های دیگرش را هم گشت. نه. بی‌فایده بود. زده بودند و رفته بودند. موبایل از آن قدیمی‌های بدون دوربین بود که اگر دست‌اولش پیدا شود، خانه پُر صد‌هزار تومان بیشتر نمی‌ارزد. فقط می‌ماند شماره‌تلفن‌ها که از رویشان کپی نداشت. سردرگم و گیج رفت اداره. دل و دماغ کار نداشت. برخلاف روزهای دیگر که عندلیبی، کارمند بخش بایگانی در طبقه منفی‌دو مدام سر‌به‌سرش می‌گذاشت و ربط و بی‌ربط می‌خندیدند و منتظر می‌ماندند تا ظهر شود و ناهار را بیاورند و بعد هم دست‌دست می‌کردند تا ساعت چهارعصر شود و دوباره کارت بزنند و بروند پی کارشان، آن روز نیکبخت زانوی غم بغل کرده بود. ماتم‌زده و منگ، پوشه‌ها را بی‌هدف از تو کشوی میزش درمی‌آورد و می‌گذاشت روی میز و دوباره از روی میز می‌گذاشت تو کشو. نزدیک ظهر با بی‌میلی گوشی تلفن روی میزش را برداشت. قبل از اینکه به زنش بگوید که چه بلایی سرش آمده و موبایلش را زده‌اند، شماره خودش را گرفت. تلفن خاموش نبود. سه‌بار زنگ خورد. مردی با صدای نازک و کشدار گوشی را برداشت. نیکبخت گفت که صاحب گوشی است. همان صدای نازک هر‌چه فحش زشت و خیلی زشت که فکرش را بکنید، حواله نیکبخت و بستگان نزدیک و نسبی‌اش کرد. بعد هم گفت مگر مرض دارد که زنگ تلفنش را زنگ اَپل گذاشته. گفت: ... به ... شده، گوشی را میندازم تو باغچه جلو داروخانه میدون فردوسی. برو برش‌دار
تن‌لش.
 چند فحش زشت دیگر هم حواله داد و گوشی را قطع کرد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :