• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 23 مهر 1398
کد مطلب : 85290
+
-

وارونگی و عصای سفید

حرف‌های همسایه
وارونگی و عصای سفید


مهدیا گل‌محمدی ـ روزنامه‌نگار

یعقوب یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش روی دست سرد راحیل لم داده بود که در قاب شیشه جلوی ماشین، ناگهان زمین چرخید و جای آسمان را گرفت. در آن وارونگی، لاک‌پشتی روی سقف جاده‌ای که از روی آنها رد می‌شد، شکوفه‌های سرخ «گُل ‌شوره‌زار»ی را می‌جَوید. سگی واق‌واق‌کنان اما با دندان‌هایش تاریکی را گاز می‌‌گرفت تا شاید شعاع نازکی از آفتاب به ماشین بتابد و چوپانی که دستش را سایه‌بان سرش کرده بود، آنها را ببیند که دید. صبح آسمان صاف بود اما خطی سیاه مثل صاعقه‌ از بالای پیشانی خون‌آلود راحیل روی پلک او پل زده بود و درحالی‌که دهانش را دور می‌زد، زیر چانه‌اش ناپدید می‌شد. از آن روز به بعد راحیل بدون روبنده‌اش از خانه خارج ‌نشد و فقط جلوی چشم‌های نابینا‌شده یعقوب روبنده‌ را بر‌می‌داشت. خانه همان خانه بود اما تمام آینه‌ها به جرم نگاه تیزشان به راحیل، شکستند و حتی تمام شیشه‌ پنجره‌ها انگار بخار گرفته باشند، مات شدند. یعقوب در آن خانه تاریک، قلمدانش را برداشت و به جایش یک دستگاه تایپ‌ بریل روی میز کارش گذاشت. هنوز تمام داستان‌هایش در وصف زیبایی راحیل بود و فرزند نداشته‌ای که از او می‌خواست. راحیل اما عشق را میان رمان‌های خارجی چند‌صد صفحه‌ای کتابخانه‌‌اش، می‌جست و آن را نمی‌یافت. آن روز صدای عصای سفید یعقوب که همیشه پیش از خودش در می‌زد، در راهرو پیچید و او به جای خرید روزانه با  ماهی‌قرمزی تنها در یک کیسه نایلونی وارد خانه شد. راحیل بی‌آنکه‌ کتابش را ببندد، گفت: «بهت ‌انداختن، ماهیه زخمیه». یعقوب ماهی را در تنگ آب وارونه کرد  و گفت: «گربه سیاهه جلوی قصابی اومده سر کوچه چنگش زده، من که ندیدم اما یه دختربچه می‌گفت این ماهی قرمزه شبیه هیچکدوم از ماهی‌های آکواریوم نیست». راحیل دوباره سرش را کرد توی کتاب و هیچی نگفت. حتی فردای آن‌روز به یعقوب نگفت که او به یک ماهی‌قرمز مرده غذا می‌دهد و بعد از آن در گلدان «گل شوره‌زار»ی خشک‌‌ و خالی از ‌شکوفه‌های سرخ،  آب می‌ریزد. در آن خانه دو نفر کور بودند؛ یکی راحیل که عشق یعقوب را نمی‌دید و یکی یعقوب که جز راحیل نمی‌دید. آن روز ماهی نمی‌دانست مرده، تنگ درکی از ماهی نداشت، سالم که بود، زندانبان‌ یک ماهی زخمی بود و اگر می‌شکست، قاتلش بود. نُه‌ماه و نُه روز بعد، یعقوب خودش را مثل تنگ ماهی روی صندلی کنار پنجره گرد کرده بود. نسیم شکم پرده را بالا آورده بود و در نبود چند‌روزه راحیل، عطر آرایش‌اش هنوز جلوی آینه تکه‌تکه میز‌توالت خودش را نگاه می‌کرد و همان حوالی گاه تا کنار پنجره می‌آمد. عطر راحیل حتی زیر ملحفه با یعقوب غلت و واغلت می‌زد و خواب را از چشم‌هایش دزدیده بود. فردا صبح با لبخندی موهای مسواکش را از لابه‌لای موهای مسواک راحیل جدا کرد و با مسواک خودش تمام عاشقانه‌های نگفته آن چند روز را از دهانش شست تا با گفتنشان راحیل باردار را آشفته‌تر نکند. وقتش بود. عصای سفیدش را برداشت و تا اتاقی که صدای نوزادی در آن می‌پیچید، پیاده رفت. در بیمارستان کنار تخت راحیل ایستاد. نوزاد پسری بی‌هیچ گریه‌ای داشت به چشم‌های پدرش دست می‌کشید که ناگاه لیوان آب از دست راحیل افتاد. یعقوب چشمش روی لیوان لیز خورد و آن‌را روی هوا گرفت... سکوت که از اتاق بیرون رفت، راحیل روبنده‌اش را برداشت و با حرف‌لرزه گفت: تمام این سال‌ها من کور بودم و تو منو می‌دیدی و با اون عصای سفید، خط سیاه صورتمو نادیده گرفتی. یعقوب مکثی بلند کرد و بی‌آنکه جواب راحیل را بدهد، پرسید: اسم بچه را چی بگذاریم؟ راحیل که دیگر کور نبود، گفت: «اسمشو بذاریم یوسف».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید