• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
شنبه 12 اسفند 1396
کد مطلب : 8377
+
-

عزیزجون

داستان شهر
عزیزجون

مسعود فروتن| نویسنده و مجری تلویزیون:

اسمش سلیمه‌خانم بود ولی تا یادم هست همه «عزیزجون» صدایش می‌کردند؛ حتی مادر. زمان دوسالگی او قرار شده بود مادرش دایه دختر کوچکی باشد که چندی پیش مادرش را از دست داده بود و به همین دلیل، به خانه آنها رفته بودند. دخترک، هم‌قدوقواره او بود و ملوک‌خانم نام داشت. سلیمه 4سال از کودکی‌اش را در خانه ملوک گذراند. دو کودک روزگار خوبی را گذراندند تا اینکه پدر ملوک‌خانم قصد ازدواج مجدد کرد؛ پس سلیمه‌خانم و مادرش باید از آنجا می‌رفتند! اما صمیمیت و مهر فراوان بین دو دختر که از علاقه بین دو خواهر هم بیشتر بود باعث شد که هرگز رابطه آنها قطع نشود.

مادر در خانه بزرگان شهر کار می‌کرد و سلیمه 7ـ6ساله خود را به منزل ملوک می‌رساند تا با هم باشند. این رابطه، زمان مدرسه‌رفتن ملوک، شکل بهتری پیدا کرد. سلیمه‌خانم با هوش ذاتی‌اش فهمیده بود که سواد خیلی خوب است وگرنه بزرگان، بچه‌هایشان را به مدرسه نمی‌فرستادند ولی او و مادرش قادر نبودند وسایل مدرسه‌رفتنش را فراهم کنند. روپوش، کفش، کیف و کتاب از جمله چیزهایی بود که سلیمه فقط می‌توانست آرزوی داشتن آنها را داشته باشد ولی او فکر کرد که باید باسواد شود.

او روزها را با مادر می‌گذراند و نزدیک تعطیل‌شدن مدرسه دخترانه شهر کوچک آمل به استقبال ملوک‌خانم می‌رفت و وقتی به درگاه خانه می‌رسیدند، ملوک‌خانم را وادار می‌کرد که هر چه آن‌روز یاد گرفته است، به او بیاموزد. قشنگ‌ترین صحنه روزهای اول مدرسه، آموختن به‌دست‌گرفتن قلم بود که ملوک‌خانم سعی می‌کرد این کار را به سلیمه‌خانم هم یاد دهد؛ با این فرق که ملوک‌خانم، چپ‌دست بود و سلیمه‌خانم، راست‌دست. و این هم‌درسی تا پایان دوره ابتدایی که 6سال بود ادامه داشت. سلیمه‌خانم دختر باسوادی شده بود ولی برعکس ملوک‌خانم، مدرک پایان تحصیلات ابتدایی نداشت. مشکل اصلی هم مربوط به روزهایی بود که سلیمه‌خانم با مادر به روستای خود می‌رفتند و در بازگشت مجبور بود تمام درس‌های آن چند روز را یاد بگیرد.

وقتی آموزش دوره ابتدایی تمام شد دخترها 13ساله بودند؛ در حالی که درس‌خواندن و مدرسه‌رفتن، تمام شد. مادر سلیمه‌خانم زن هنرمندی بود. او می‌دانست که سلیمه در حال هم‌درسی با ملوک است ولی بعد از پایان مدرسه آنها فکر کرد باید هنرهایش را به دخترها بیاموزد. اولین کاری که ‌باید به آنها یاد می‌داد، بافتنی بود. برای خودش میل بافتنی داشت؛ مقداری کاموا هم جمع‌وجور کرده بود. البته میل بافتنی بود و گاهی مغازه‌ای می‌آورد اما او به سراغ دوچرخه‌سازی محل رفت و 4پره سیم چرخ از دوچرخه‌‌ساز خرید و از خود آن آقا خواست که نوک سیم‌ها را تیز کند و قرار شد با آن سیم‌ها کار بافتنی را به سلیمه‌خانم یاد بدهد. فردا عصری که سلیمه‌خانم به دیدن روزانه ملوک‌خانم رفت، میل‌‌های بافتنی او را هم که مادر فراهم کرده بود، برد و سعی کرد آنچه را شب قبل یاد گرفته بود به ملوک‌خانم هم یاد بدهد. نامادری ملوک‌خانم کاری به کار این دو خواهر‌خوانده نداشت. او زندگی خودش را داشت، با بچه‌ها و کارگر و آشپز و خانه‌دارش. روزها ملوک‌خانم و سلیمه‌خانم گاهی گوشه ایوان و گاهی زیر درخت پرتقال یا کنج اتاق‌ نشیمن، مشغول تمرین بافتنی می‌شدند.

اولین لباس بافته‌شده نصیب خواهر ناتنی کوچک ملوک شد. پدر ملوک‌خانم سفری به بابل رفت و هنگام برگشت، نخ‌های رنگارنگ گلدوزی و نقشه و کاربن برای نقش روی پارچه، سوغاتی آورد. ملوک‌خانم ندیده بود که کسی در محله گلدوزی بداند ولی پدر می‌دانست که آقای دقیق ـ مرد متمول آمل ـ که مشتری مغازه او بود با خانمی که اهل تهران است ازدواج کرده و یک ‌بار که به خانه او رفته بود، تابلوی گلدوزی‌شده آویزان‌شده روی دیوار اتاق پذیرایی‌شان، نظر پدر را جلب کرده بود. آقای دقیق وقتی متوجه دقت پدر شده بود گفته بود که این تابلوها از هنرهای خانم بنده است. آقای دقیق در گردش عصرانه هر روز از مقابل مغازه پدر رد می‌شد و سلام‌وعلیکی هم از دور می‌کرد. فردای آن روز پدر از آقای دقیق خواست که از همسرش بخواهد که به دختر او گلدوزی بیاموزد. آقای دقیق در گردش عصرانه روز بعد، خبر موافقت همسرش را اعلام کرد و پس‌فردا ملوک‌خانم با نخ و سوزن و نقشه و پارچه کتان سفید و یک بسته شیرینی دست‌پخت نامادری‌اش به دیدن خانم‌دقیق رفت.

از چند روز بعد دو خواهرخوانده با آرامش تمام مشغول گلدوزی روی پارچه‌های سفیدی شدند که پدر از بزازی توکلی خریده بود؛ پارچه‌هایی که قرار بود رویه بالش، پشتی و متکا و پشت‌دری بشوند. هر دو دختر شادمان از آفریدن این همه زیبایی بودند. اما اتفاق بزرگ در 14سالگی ملوک‌خانم و سلیمه‌خانم افتاد. این بار هم پدر به بابل رفته بود. وقتی به خانه برگشت، کارگر مغازه هم که جعبه‌ای در آغوش داشت، همرا پدر بود. او جعبه را به درون اتاق آورد و روی صندوق گوشه اتاق گذاشت. جعبه طور خاصی بود. کف آن چهارگوش بود ولی روی درش قوس داشت؛ مثل قسمت بالایی پل جدید آمل یا مثلا دهانه تونل. البته آنها تونل ندیده بودند ولی پدر که از کنار تونل کندوان رد شده بود شکل آن را برایشان تعریف کرده بود. پدر، دست‌ورویش را شست و با حوله خشک کرد. بعد به داخل اتاق آمد. اهل خانه به او نگاه می‌کردند. پدر در مخصوص روی جعبه را برداشت و گفت: «چرخ خیاطی برای دخترم ملوک‌خانم»! (و قصه ادامه دارد)  

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :