• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 11 مهر 1398
کد مطلب : 82613
+
-

بدرود دیپلمات فوتبال!

بدرود دیپلمات فوتبال!

ابراهیم افشار

   مرگ اگر این همه سهل و در دسترس باشد که تو زنگ آیفون راننده‌ات را بشنوی و بگویی «وایستا دارم میام» و بعدش تا بروی شلوار تنت کنی، ناگهان همچون برگی خزان‌زده بیفتی زمین و تمام کنی، چیز معتبر و رشک برانگیزی‌ست و اصلا بگو سراغ همه ما بیاید. او هنوز آنقدر سرحال بود که با خود می‌گفتم هنوز وقت دارم برای تاریخ شفاهی، بروم سراغش و خاطره آن نامه معروف آقای اکرامی- مدیرکلوپ شاهین- خطاب به آقای مهدی دری - سردبیر کیهان‌ورزشی- را بگیرم که نامه‌رسانش او بود؛ نامه‌رسان یک سند غریب تاریخی در حوزه رسانه‌های مکتوب ایران که از همانجا نگاهش به مطبوعات را از اعتبار انداخت. نه او هنوز سرحال بود و هر روز عکس و خبرش در رسانه‌های بی‌صاحاب می‌چرخید و همین گولم زد. چه می‌دانستم او از درون پوکیده است و باید سریع یک دوربین بکاریم جلویش و بگوییم از دوران سرکنسول بودنش بگوید که چگونه مردم آلاخون والاخونی را در نهایت حرمت نجات می‌داد. او تنها فوتبالیست دیپلمات در ایران بود. یک «فوتبالیست- دیپلمات» ملی‌گرا که گرچه حضور کلیشه‌ای‌اش در دهه‌های اخیر در هیأت مدیره پرسپولیس، ارج و قرب واقعی‌اش را خدشه‌دار کرد اما هرچه باشد چیزی از شرافت ابدی او کم نکرد.
  شاهین بعد از خداحافظی شیر داخل دروازه‌اش - امیر آقاحسینی- 3گلر داشت؛ هادی و جمشید و فاروق. اما اگر یکی از آنها ناز و نوز می‌کرد، در خط دفاعی‌اش شیری به نام جعفر حاضر به یراق بود که یک خط از بک بیاید عقب و وایستد توی گل و از دروازه تیمش دفاع کند. جعفر کاشانی در اوج ستارگی‌اش جمعا 3بار گلری کرد؛ یک‌بار که عزیز اصل‌کاری، ناز و نوز کرد و پول خواست و دهداری تمکین نکرد و گذاشتش بیرون و به جعفر فرمون داد که برود دستکش پیدا کند و بایستد توی گل. یک‌بار هم که جمشید نیامد و جعفر دروازه‌بان تیمش شد. بار آخر هم که همه گلرها غیبت کردند او چنان چابک و مسلط در گل ایستاد که انگار به روزهای نوجوانی‌اش در محله چهارصددستگاه برگشته که عاشق دو تا سنگ بود که بگذارد جای دوتا تیر و بپرد وسط و شیرجه پشت شیرجه بزند. نخستین بار در بازی‌های باشگاهی سال1342 بود که گلرهای شاهین (جمشید محمدی و اصغر بابایی) نیامدند. آنها با راه‌آهن بازی داشتند و عجیب اینکه جعفرآقا برای نخستین بار پیراهن تیم شاهین را تن‌اش می‌کرد. یک عمر در رؤیای این روز بود که آقای شیرخدا بفرما بزند و او پیراهن سپید شاهین را تن‌اش کند و در زمین‌ها و آسمان‌ها آرام و قرار نگیرد. انگار که یک پیرهن نظرکرده به دستش آمده بود. باید می‌مرد برایش. شاهین آن بازی را یک- هیچ با گل حمید شیری برد و جعفرآقا رو سفید آمد بیرون. دومین دروازه‌بانی جعفرآقا خیلی داستان داشت. سال1347 شاهینی‌ها در پرسپولیس جمع شده بودند و حالا با عقاب معروف بازی داشتند. آقافکری روی نیمکت عقابی نشسته بود که 7ستاره ملی داشت و پرویزخان دهداری رو نیمکت قرمزها جاخوش کرده بود. شاید بچه‌های پرسپولیس هیچ‌وقت چهره غضب‌کرده دهداری را فراموش نکرده باشند که با تغیّر و در حال انفجار، از رختکن زد بیرون و گفت «گلر تیمم پول خواسته؟‌ گفته پول ندین نمی‌رم تو گل؟»... ناگهان رو کرد به جعفرآقا و گفت برو وایستا تو گل... کاشانی گفت آقا من؟ کمک‌ها گفتند: «عزیز امروز ناز می‌کنه، هادی هم که به‌خاطر اختلاف با عزیز، اصلا سمت امجدیه نیامده. کی بهتر از تو؟!» جعفرآقا مِن و مِن کرد اما وقتی پرویزخان گفت:«برو وایستا، گل هم خوردی مشکلی نیست» پیرهن گلری را تنش کرد رفت توی قفس توری. این اما یکی از درخشان‌ترین روزهای زندگی جعفرآقا بود. وقتی پرسپولیس پنج - صفر عقاب را برد هیچ‌کس اندازه دهداری از شادی، غش و ضعف نمی‌کرد. سومین تجربه دروازه‌بانی جعفرآقا در خوزستان رخ داد که آن روز پرسپولیس بدون گلرهای فیکس‌ش رفته بود جنوب و همه عزا گرفته بودند. بازهم نگاه‌ها به سمت جعفرآقا چرخید. در استادیومی مملو از تماشاگر، قرمزها 2 بر صفر بردند و جعفرآقا شد تنها گلر بدون سابقه دروازه‌بانی با 3کلین‌شیت رسمی! بهترین رکورد ایران؛ بهترین رکورد برای یک مدافع-گلر در ایران.
 پسر چهارصد دستگاه که بعدها به دیپلمات قهاری تبدیل شد، هنوز بعد از این همه سال، دور و بر شاهین عزیزش - همان کلوپ محبوبی که جوانی‌اش را آنجا گذاشته بود - می‌پلکید و همیشه از گفتن این سه خاطره دروازه‌بانی‌اش، کیفور می‌شد. او دو روز پیش هم برای آخرین بار پشت میزش در باشگاه شاهین نشست و کمربند چرمی‌اش را شل بست و از مهمانانش عذرخواهی کرد که «دکتر گفته جای عمل‌ت نباید فشرده شود.» شب هم که رفت منزلش. تنها نشست و به تلویزیون نگاه کرد. صبح که راننده‌اش زنگ زد، آیفون را برداشت و گفت وایستا پایین، دارم می‌آم. شوفره هرچه ایستاد دید نیامد. گفت این بشر هرگز در زندگی‌اش بدقول نبوده است. رفت بالا دید جعفرآقا افتاده زمین. من بودم می‌گفتم جعفر آقا پاشو. پاشو آن خاطره گلری‌هایت را برایمان تعریف کن. خدا را چه دیدی. شاید زد و برگشتی. برگشتی و دوباره وقتی این بچه خبرنگارها دوره‌ات کردند برای گریز از بحث‌های جنجالی، به همان تک جمله‌ات پناه ببری که نیم قرن است ورد زبانت است. «پرسپولیس باشگاه نیست و تیم است.» هروقت این جمله را تکرار کردی، جوجه‌ها کپی‌پیس‌اش کردند و انداختند سر زبان‌ها و گفتند که جعفرآقا فقط این جمله کلیشه شده را بلد است. آنها از استعفا‌نامه‌های پشت‌پرده‌ات خبر نداشتند.
  آدمی که در رقابت‌های جام ملت‌های آسیا، المپیک، جام‌جهانی کوچک و صد رقم تورنمنت مهم در دفاع وسط ایران بجنگد و آخ نگوید چرا باید در این سال‌ها برای حضور در معادلات پیچیده باشگاه پرسپولیس کم بیاورد. انگار هر کسی در این زمان پستی بگیرد باید بخشی از آبرویش را حراج کند. اما در برج‌عاج نشستن‌ها می‌تواند آدمی را آسیب‌ناپذیر نگه‌دارد. او اما چنین بود که از حضور در معرکه‌ها نمی‌ترسید. چون شاگرد ازلی ابدی آقای دکتر اکرامی بود که رأفت قلبش در برابر بچه‌ها کتمان‌ناپذیر بود. همیشه یادش بود که وقتی جعفر را در دوران محصلی دیده بود به‌ش گفته بود: «باباجون می‌آی تو تیم ما بازی کنی؟» آن روزها مربی‌ها کودکان را به اسم باباجون صدا می‌کردند و آدم دوست داشت دار و ندارش را بدهد اما یک‌بار باباجون صدایش کنند. جعفرآقا هم از سال43 که به شاهین پیوست تا 53 که از فوتبال رفت 20سال تمام دوست داشت مدلی از سبک اکرامی را ادامه دهد. سال43 تازه در دیدار مقابل دینامو تفلیس بود که در سفر شوروی، خودش را اثبات کرد. اما چه فایده؟ بتخانه او 3سال بعد دچار فروپاشی شد و نخستین ضربات کارد در فوتبال عاطفی ایران در قلبش فرود آمد و جای آن زخم تا ابد در سینه‌اش ماند. نسلی که از بس به شاهین وفادار می‌ماند که اسم فرزند مذکرش را هم شاهین می‌گذاشت زمستان46 با انحلال تیمش به انتهای جهان رسید. و او چند‌ماه گذرش به پرسپولیس افتاد که تا ابد وفادارش ماند. با این همه اما روز 27آذر1353 برای او روز دیگری بود؛ روزی که می‌خواست دل از تیمش بکند و در وزارت خارجه به آرزوهایش برسد. آن روز هم تیفوسی‌های تیم دست از سرش برنداشتند که ما را جلوی تاجی تنها نگذار و جعفرآقا پیشاپیش تیمش به میدان آمد تا برای آخرین بار با پیراهن پرسپولیس بدرخشد و جالب اینکه تیمش داربی را 2-1 برد و جعفر با خیال راحت روی دوش هم‌تیمی‌هایش زمین را دور زد. جالب اینکه ناصر حجازی آن روز درد باخت در داربی را فراموش کرد و همراه جعفر میدان را دور زد تا مدافع جنگنده تیم ملی را در چنین روز رمانتیکی تنها نگذارد. جعفر آقا در وزارت امور خارجه ابتدا به انگلیس، سپس به آلمان‌غربی رفت و 2 سال و نیمی را در آنجا ماند و آنگاه در سوریه و امارات در جایگاه سرکنسول از مهرورزی به ایرانی‌هایی که در کشورهای عربی تحقیر می‌شدند مضایقه نکرد. وقتی بازنشسته شد در هیأت امنای باشگاه شاهین و هیأت مدیره باشگاه پرسپولیس که برادران تنی‌اش بودند نشست یک گوشه و نان و ماستش را خورد و رفقایش هر چه گفتند بیا از این وادی‌ها بیرون و اعتبار خودت را در این فضای آنارشیستی رسانه‌ها خدشه‌دار نکن گوش نداد. حالا اگر از من می‌شنوید یک‌بار دیگر آیفون خانه‌اش را بزنید احتمالا می‌آید می‌گوید وایستید الان می‌آیم. خدا را چه دیدی شاید آمد و باز دستکش گلری دستش کرد و جای عزیز ایستاد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید