• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
چهار شنبه 9 اسفند 1396
کد مطلب : 8156
+
-

اول شخص مفرد

برنده خوش‌شانس

یادداشت
برنده خوش‌شانس

فرزام شیرزادی|داستان نویس وروزنامه نگار:

ساعت از یازده شب گذشته بود که زنگ تلفن خانه آقای «فلوری» دو بار پشت سر هم به صدا درآمد. زنگ بین سومی و چهارمی بود که فلوری خواب‌آلود گوشی را برداشت: ـ بله؟

ـ شما صاحب این شماره یعنی هشتادوهشت، هفتاد و سه، نود... هستید؟

فلوری یادش آمد که داشته خواب می‌دیده در بوته‌زاری سوار کول دایی خدا بیامرزش آقا نصرت بوده و با هم در زادگاه آبا و اجدادی‌شان دنبال چهارپایان رام می‌دویده‌اند و خوشحالی می‌کرده‌اند.

دختر با صدای نازک‌ و کشدارتر از مرتبه اول گفت: الو... الو؟

ـ بله؟

ـ صدایم را می‌شنوید؟

ـ بله.

ـ شما برنده یک سیم‌کارت رایگان با 3 ظرف آش‌خوری نشکن شده‌اید.

فلوری توی تخت نشست: شما؟

ـ از طرف شرکت رامگال فروش، شعبه مرکزی تماس می‌گیرم.

ـ ولی من گوشی ندارم. سیم‌کارت به دردم نمی‌خوره.

فلوری راست می‌گفت. 3 روز پیش گوشی موبایلش را یک موتورسوار از تو پیاده‌رو از دستش قاپیده بود و باید تا سر‌ماه که حقوقش را می‌گرفت صبر می‌کرد.

گفت: امکان داره تا سر‌ ماه صبر کنید؟

ـ نگران نباشید ما یک گوشی خوب هم بهتان می‌دهیم. نخستین قسطش هم از دو‌ماه دیگه شروع می‌شه... نشانی را بفرمایید صبح زود جایزه‌ها را همراه گوشی موبایل برایتان بفرستم.

ـ ولی من پول ندارم.

ـ پول نیاز نیست. چک دارید؟

ـ نه.

ـ سفته؟

ـ نه.

ـ ایرادی ندارد. فردا صبح کارشناس می‌آید خدمتتان. شب خوش. خواب‌های خوب ببینید.

صبح ساعت هفت و بیست دقیقه، قبل از اینکه فلوری مسواک بزند زنگ آپارتمانش صدا کرد. از پشت چشمی دید مردی خوش قد و بالا با کت و شلوار ایستاده است.

در را باز کرد.

ـ سلام.

ـ سلام. شما؟چطور اومدید بالا؟

ـ از شرکت رامگال فروش خدمت می‌رسم. در پایین باز بود.

مرد بی‌اجازه وارد شد و یک جعبه بزرگ، همراه یک سیم‌کارت و یک گوشی موبایل معمولی را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. از کلاسوری که زیر بغلش بود چند برگه درآورد و از پشت عینک گردِ دور سیاهش برگه را ورانداز کرد: «بسیار خُب... چک و سفته ندارید... چقدر نقد موجود دارید؟»

فلوری رفت تو اتاق خواب. هر چه پول داشت گذاشته بود تو کشو زیر تخت. پول‌ها را آورد. مرد پول‌ها را گرفت و شمرد: «ببخشید جسارت کردم. عجله دارم. چهار نفر دیگر هم برنده شدند. باید تا قبل از ظهر برسم خدمتشان... بسیار عالی. این چهارصدوپنجاه و دو‌هزارتومنه. کافیه. الباقی‌اش هم ششصدوبیست‌وسه‌هزار تومنه که باشه برای سرماه.» کاغذی گذاشت روی میز چوبی و کهنه آشپزخانه: «امضا کنید.»

فلوری گفت: «اجازه بدهید آقا.» و بسته را وارسی کرد. همه‌‌چیز درست بود. یک سیم‌کارت با گوشی ساده بدون دوربین و سه ظرف بلور. بعد بی‌آنکه بخواهد، در نوعی رودربایستی بی‌اساس پایین برگه را امضا کرد. مرد پول را گذاشت تو جیبش. مؤدبانه خداحافظی کرد و رفت.

این خبر را به اشتراک بگذارید