• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
شنبه 6 مهر 1398
کد مطلب : 81366
+
-

وسواس‌های حرفه‌ای

وسواس‌های حرفه‌ای

شهرام فرهنگی_روزنامه‌نگار

بعضی شغل‌ها تیک‌های وسواسی گل‌درشتی دارند؛ مثلا عین موزِ پوست‌کنده واضح است؛ میوه‌فروش روی میوه‌هایش حساس است. زیاد که دستمالی‌شان کنی، رنگ صورتش هندوانه‌ای می‌شود و چشم‌هایش مثل خیاری که رویش نمک پاشیده باشند، خیس و براق و پوست‌کنده. راننده‌تاکسی حتی وضعیت دردناک‌تری را هم، هر روز و هر شب و هر نوبت بارها و بارها تجربه می‌کند؛ همان دری که مسافر بعد از پیاده‌شدن، طوری می‌کوبدش که وقتی بسته می‌شود - انگار جایی از آقای راننده لای در مانده باشد – صدای ناله‌ای از پشت فرمان به گوش می‌رسد. این تیک وسواسی راننده‌های تاکسی به حدی تابلو است که بعضی‌ها را به فکر سوء‌استفاده از نقطه‌ضعف طرف می‌اندازد.
اصلا کار سختی نیست، فقط کافی است بعد از پیاده‌شدن، در تاکسی را با بیشترین قدرتی که در دست‌تان دارید به سمت بسته شدن پرتاب کنید. بی‌توجه به صدای جیغ و ناله، نفرین و سایر موارد که از پنجره سمت راننده به بیرون پرتاب می‌شود، به مسیر خود ادامه دهید... تا بقالی یا همان سوپرمارکت (آخر مغازه‌ای 7متری در کوچه‌ای فرعی چرا باید اسمش سوپرمارکت باشد؟!) برای کشف و تفریح کردن با وسواسی دیگر. بقال‌ها مثل مادرها به در یخچال حساسند. زیاد که باز بماند، عین یخچالی که هوای خنکش خالی شده باشد، داغ می‌کنند؛ داغ و داغ و داغ‌تر و عاقبت انفجار، عین حکایت صورت میوه‌فروش که از عصبانیت به رنگ هندوانه درآمده بود. بقال‌ها روی در یخچال حساسند، چون کسی که داروندارش (اغراق نکنیم، بخشی قابل‌توجه از داروندارش) را «فریز» کرده باشد، وضعیتی – کم‌و‌بیش – شبیه به مالک «اکسون‌موبیل» دارد که تصویر ربوده‌شدن نفتکش‌های شرکت را در شبکه‌های خبری تماشا می‌کند؛ با دهان باز و قلبی که می‌خواهد از دهان بیرون بیفتد. بس به تپش افتاده، از باز ماندن طولانی مدت در یخچال. بعضی‌ها حواس‌شان نیست، یا به فکر فرو‌رفته‌اند، یا گوشی‌شان زنگ خورده و مشغول صحبت هستند، یادشان می‌رود، اصلا بعضی‌ها این‌طوری هستند: در یخچال را باز می‌کنند، بعد کف دست‌شان را می‌گذارند زیر چانه، با نوک انگشت‌ها روی بینی ضرب می‌گیرند و شروع می‌کنند به فکر کردن که از یخچال چه چیزی می‌خواستند؟! فکر آدم را می‌برد؛ آدم در خیال گم می‌شود، مگر اینکه فریاد بقال آدم را به‌خود بیاورد که در یخچال را ببندد، یک بسته کبریت بخرد و تیرِ آخر: یک چک پول بگذارد روی میز بقال که باقی پول را با انگشت‌هایی که از شدت خشم به لرزه افتاده‌اند از سوراخ‌های دخل بجورد؛ با صورتی به رنگ گوجه‌ای که زیر لاستیک دوچرخه رفته باشد. شاید به پزشک نیاز باشد، حتی در وضعیت اورژانس هم وسواس‌های حرفه‌ای پزشک‌ها مثل زباله‌های بیمارستانی سوزانده نمی‌شوند؛مثلا کافی است در همان لحظه‌هایی که مثل تخم‌مرغ شکسته در ماهی‌تابه جلز‌و‌ولز می‌کنید و از استرس و ترس و هیجان زبان مادری‌تان را از یاد برده‌اید، در همین لحظه‌هایی که آدم دست و پایش را گم کرده و نمی‌داند کجای جهان ایستاده، از دهانتان نام پزشک دیگری به گوش آقای دکتر برسد که مشغول معاینه بیمار است... دکترها، بعضی‌هایشان (شاید هم اغلب‌شان) متنفرند از اینکه بشنوند بیمار را قبلا پزشک دیگری هم معاینه کرده و نظرهایی هم داشته که... . چنین توضیح‌هایی از دهان همراهان بیمار هرگز در اتاق ویزیت به پایان نمی‌رسد. وقتی رنگ صورت دکتر عین بقالی می‌شود که در باز مانده یخچال دیده باشد، یعنی بهتر است آدم از فن عوض کردن بحث استفاده کند یا اگر بلد نیست، حداقل به سفیدی روپوش دکتر خیره شود و هیچ چیز نگوید. یا فکر کند روی تخت دندانپزشک دراز کشیده و یکی از آن لوله‌های حال‌به‌هم‌زن را هم فرو کرده‌اند درون دهانش و دکتر هم با دستگاهی که صدای مته می‌دهد مشغول کار... که طبیعی است آدم در این شرایط اگر بخواهد هم نمی‌تواند هیچ حرفی بزند؛یعنی دندانپزشک‌ها خودشان این موقعیت فیزیکی را که دهان در آن گرفتار شده درک نمی‌کنند که هربار با لحن خشم‌آلود می‌پرسند: «چرا اینقدر دندون‌هات رو محکم مسواک می‌زنی؟!» احتمالا عصبی شدن در رویارویی با دندانی که خیلی محکم مسواک خورده هم یکی از آن تیک‌های حرفه‌ای است؛ از آنها که وقتی بگیرند دیگر نمی شود جلوی‌شان را گرفت.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید