گفتوگو با مریم امینی -نویسنده، مترجم و همسر شهید آوینی- درباره دفاعمقدس و روحیات راوی روایت فتح
نبودن مرتضی برایم بهتآور بود
عیسی محمدی
وقتی که از دفاعمقدس حرف میزنیم، دقیقا داریم از چه چیزی حرف میزنیم؟ طبیعی است که در این حرف زدن ما، خاطرههایی مرور میشوند؛ صداهایی به یاد آورده میشوند؛ حوادث و اتفاقاتی پررنگ میشوند؛ فرهنگی شناسایی میشود و... در نهایت نیز، جمع همه اینها، برای ما میشود دفاعمقدس. جنگ تحمیلی علیه ایران، البته نمادها و نشانگانی نیز داشته و دارد؛ یعنی صداها، خاطرهها،آدمها، باورها، اشیاء و فرهنگهایی باعث شدند تا نمادهایی برای این واقعه عظیم شکل بگیرد. بلاشک یکی از این نمادهای ماندگار، سیدمرتضی آوینی است؛ مردی که دفاعمقدس بدون او، سخت به یاد آورده خواهد شد و او نیز بدون دفاعمقدس، به سختی تبدیل به آوینی امروز میشد؛ هرچند قبلتر از آن سیر حرکتی خودش از کامران به مرتضی شدن را آغاز کرده بود. ایندو، سخت به هم محتاج بودند و این، یعنی اوج اثرگذاری یک فرد در یک واقعه عظیم. سیدمرتضی، در سال 1326 به دنیا آمد؛ در شهرری. به سال 1344 هم بود که وارد دانشکده هنرهای زیبا شد. او، راههای مختلفی را رفت تا بهمعنای واقعی هنر و حقیقت دست پیدا کند. بیخود نبود که خود در نوشتههایش، اشاره میکرد که از یک راه طی شده دارد صحبت میکند و نسبت به این راه طیشده، بیاطلاع و بیتجربه نیست. از همان ابتدا هم بیشترین ظهور و بروزش، در فلسفه، ادبیات و هنر بود؛ همان امری که بعدها جانمایه بخشی از نوشتههایش شد و البته، به یاری چشمانداز او در کارهایش نیز شتافت. او وقتی با انقلاب و امام آشنا شد، همه نوشتههای قبلیاش را سوزاند و یک آدم دیگر شد. بعد از انقلاب نیز راهی مناطق مختلف کشور و همچنین مناطق عملیاتی شد تا بخشهای مختلف روایت فتح، ماندگارترین اثرش را بسازد. از کتابهای ماندگار او نیز میتوان به «آیینه جادو»، «فردایی دیگر»، «حلزونهای خانهبهدوش»، «آغازی بر یک پایان»، «فتح خون» و... اشاره کرد. صدای مرتضی نیز به واسطه طنین و حزنی که داشت، جزو ماندگارترین صداهای دفاعمقدس است. فرارسیدن هفته دفاعمقدس، بهانهای به ما داد تا پای صحبتهای مریم امینی بنشینیم. امینی، همسر آوینی است و هماکنون نیز در کسوت مدیریت نشر واحه، انتشارات آثار مرتضی را بر عهده دارد. اشاره میکند که بهصورت مکرر نیز به آثار همسرش مراجعه میکند تا سؤالهایش را رفع کند. گفتوگو با مریم امینی را پیش رو دارید.
گاهی شناختی از بعضی از اشخاصی که در کنارشان هستیم نداریم یا شناختمان در سایه معاصرت و زندگی با آنها رنگمیبازد اما وقتی از پیش ما میروند، تازه متوجه میشویم در کنار چهکسی یا کسانی بودهایم و زندگی میکردهایم؛ درست مثل اکسیژن میماند تا وقتی هست نمیدانیم چیست، وقتی نیست تازه متوجه میشویم. آیا چنین اصلی در زندگی شما و شهید آوینی هم وجود داشت یا نه؟
جواب سؤال شما هم مثبت است و هم منفی. ازدواج ما براساس شناخت طرفین صورت گرفت. اصیلبودن در تفکر یکی از ویژگیهایی بود که از ابتدا مرا تحتتأثیر قرار داد. این ویژگی در او اصالت داشت و فارغ از هرگونه ارزشگذاری پیامدهای آن، برایم تحسینبرانگیز بود. این نوع شناخت طبیعتا در سایه معاصرت رنگ نمیبازد، خصوصا که اصالت فکر، در اعمال و کردار هم بروز پیدا میکند و قابلفراموش شدن نیست. اما اگر بخواهیم وارد جزئیات شویم پاسختان منفی است. از این جهت با اکسیژن قابل قیاس است که فکر میکنیم اکسیژن همیشه هست و ما همیشه زندهایم. در واقع مرگ را نمیشناسیم یا به قول شهید آوینی مرگآگاه نیستیم. نبودن مرتضی برایم همینقدر غیرمنتظره و بهتآور بود.
شاید این سؤال خیلی تکراری باشد، اما شما جوابی غیرتکراری به آن بدهید: چه چیزی، آوینی را آوینی کرد؟
اگر بخواهم جواب این سؤال را بدهم باید بگویم حقیقتطلبی و سیر و سلوک مدام در جهت یافتن حقیقت- هم سلوک فکری و هم سلوک عملی- و تلاقی این احوال با شناخت امامخمینی (ره) و وقوع انقلاب اسلامی. این موارد بود که از آوینی، آوینی ساخت.
خودتان آخرین باری که کتابهای آوینی را خواندید، کی بود؟
خوشبختانه هم بهخاطر دغدغههای فکری خودم به کتابهایش رجوع میکنم و هم بهخاطر اقتضائات شغلیام که انتشار آثار مکتوب اوست. گاهی برای به توافق رسیدن با گرافیست برای طراحی جلد، کل یک کتاب از آوینی را خواندهام تا به ایده مناسبی برسیم. انتخاب جملاتی از نوشتههای او برای انتشار در فضای مجازی هم این مراجعات را مکرر میکند. جالب است بدانید که کتاب فتح خون او موضوع پایاننامهام در کارشناسی ارشد رشته زبانشناسی بوده.
اما در ادامه سؤال شما، سؤال مهمتر آن است که با چه هدفی به این نوشتهها رجوع میکنم. صرفاً اقتضای شغلی است؟ آیا میخواهم جملات یا مطالبی در آنها پیدا کنم که افکار خودم را تأیید کند، چنانکه بیشتر به این منظور به نوشتههایش رجوع میشود؟ آیا سؤالاتی دارم که فکر میکنم پاسخش را آنجا پیدا میکنم؟ مقاله آخرین دوران رنج در کتاب فردایی دیگر را بارها خواندهام و جواب بسیاری از سؤالاتم را، هر بار به شکلی، در آن یافتهام. اخیرا دارم کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» را میخوانم با این هدف که تناقضها یا شبهاتی را که در نوشتههای دیگران درباره این کتاب میبینم، برای خودم روشن کنم. خیلی از اوقات هم به کتابهای اندیشمندان دیگری رجوع میکنم که در این حوزه برایم راهگشا هستند؛ ازجمله دکتر داوری و آقای محمد منصور هاشمی.
مرتضی آوینی بیشتر از چه چیزی و چه موضوعاتی گلهمند بود؟
گلهمند در این زمینه واژهای است بهشدت تقلیلدهنده و مسامحهآمیز. بهتر است وارد این مقوله نشویم. برای پرداختن به آن فرصت جداگانهای لازم است. پس به من این اجازه را بدهید که به این بحث، جایی دیگر و بهطور مفصلتر بپردازم و در این گفتوگو، بیشتر به بهانه دفاعمقدس و نسبت آوینی با این فضا بپردازیم.
کدام جنبههای دفاعمقدس، آوینی را بهشدت تحتتأثیر خودش قرار داده بود؟ به تعبیر دیگر، جنگ تحمیلی عراق به ایران، از نگاه آوینی، چه تفاوتی با دیگر جنگها داشت که باعث شده بود تا چنین، شیفتهاش شود؟
در یک کلمه، شهادتطلبی خصلتی بود که این جنگ را از همه جنگهای دیگر در سراسر جهان و در همه ادوار متمایز میکرد و فقط با قیام عاشورا قابلقیاس بود. همین خصلت هم بود که باعث جذب آوینی به دفاعمقدس و شخصیتهای حاضر در آن شد.
آیا آوینی علاقهمند بود که راهی مناطق جنگی دیگر در دیگر نقاط جهان هم بشود تا کار فرهنگیاش را دنبال کند؟
هیچوقت در این مورد حرفی نزد اما زندگی او جوابگوی سؤال شماست. بعد از پایان گرفتن جنگ تحمیلی وارد حوزه فرهنگ و مطبوعات در همین کشور شد.
آیا به این فکر میکردید که این آدم، میرود و دیگر برنمیگردد؟ یعنی حالوهوایش اینچنین شده باشد؟
حال و احوالش که آن اواخر بهکلی عوض شده و اندوه بر وجودش مسلط بود، ولی من فکر نمیکردم که میخواهد برود و دیگر برنگردد. بعد از شهادت بود که بهاصطلاح قطعات پازل را کنار هم قرار دادم و موضوع برایم روشن شد.
ایرادی هم به او میگرفتید؟ اصلا سر عقاید و باورها با هم مجادله نیز داشتید؟
ایراد که بله، خصوصا در مورد تربیت بچهها. من موافق سهلگیری بیشتر بودم. اوایل او پیش میبرد و اواخر من. اما در مورد باورها مجادلهای نداشتیم.
آوینی با شما درددل هم میکرد؟ درباره چه چیزهایی بیشتر درددل میکرد؟
اصولا اهل درددل نبود. از این موضوع اکراه داشت. مایل نبود درددلهای مرا هم بشنود. در جهانی که او میزیست جایی برای این جور موضوعات وجود نداشت. اما در چندماه آخر زندگی به مسائلی اشاره میکرد که جدا آزارش داده بود. اسمش را نمیشود درددل بهمعنای مصطلح آن گذاشت، هر چند دلش را به درد آورده بود.
بعضی از شخصیتها چون مسعود بهنود، معتقدند که آوینی از همان ابتدا هم که درگیر حوزههای دیگر بوده، یک تندرو و افراطی بوده؛ یعنی در هر حوزهای که وارد میشده تا ته آن میرفته. نظرتان در اینباره چیست؟ آیا چنین بوده؟ البته منظورم از تندروی در اینجا، جنبه دینی و مذهبی آن نیست؛ جنبه روانشناختی آن است...
اینجور اظهارنظرها اگرچه غلط نیست، اما سطحی است. فقط به یک وجه ظاهری معطوف است. تندروی یک خصلت ذاتی نیست بلکه عرضی است. انگیزههای متفاوتی در فرد میتواند به تندروی بینجامد. انگیزه افراطیگری او حقیقتجویی بود. این خصلت در شرایطی که حقیقت برای شخص آشکار نمیشود به نیستانگاری میرسد که در دوران پیش از انقلاب اتفاق افتاد، و پس از انقلاب به شهادت ختم شد. مقاله آخرین دوران رنج را بدون از سر گذراندن تجربه رنجآور نیهیلیسم نمیتوان نوشت. او این مرحله را طی کرده و از آن برگذشته بود.
شما نوشتهها و نریشنها و مستندهای آوینی را قبل از تکمیل میدیدید؟
در دوران دفاعمقدس هفتهای یک قسمت مستند روایت فتح از تلویزیون پخش میشد که شهید آوینی راشهای مربوطه را تدوین میکرد، نریشن مینوشت و آن را میخواند. اغلب شبها به خانه نمیآمد. طبیعتا من هم مثل بقیه مخاطبین مستندها را نخستین بار در زمان پخش تلویزیونی میدیدم.
فکر میکنید اگر جنگ نبود، آوینی چطور آدمی بود یا میشد؟
بهتر است ظن و گمان خودمان را در مسلمات دخالت ندهیم. جنگ واقعیتی بود که اتفاق افتاد، او را بهشدت درگیر خود کرد و در اعتلای وجودیاش نقشی مؤثر و انکارناپذیر داشت.
فکر میکنید این شهیدان و جنگ بودند که روی آوینی اثر گذاشتند یا آوینی بیشتر روی شهدا و جنگ اثر گذاشته؟
این تأثیر، متقابل بوده. کسی میگفت (یادم نیست چهکسی) با شهادت آقای آوینی انگار تمام شهدا یکبار دیگر شهید شدند. بهنظرم حرف درستی است و به وجوه متعددی اشاره دارد. یکی هم تأثیر متقابل شهدا و آوینی بر یکدیگر است. به این سؤال پاسخ قطعی و یکطرفه نمیشود داد.
کدام شهدا بیش از همه روی آوینی اثرگذار بودند؟
در پاسخ به این سؤال، بلافاصله یاد علی طالبی میافتم. علی طالبی نخستین شهید گروه فیلمسازی جهاد سازندگی است که در آذرماه 1360بهعنوان فیلمبردار در عملیات طریقالقدس در دهلاویه به شهادت میرسد. آوینی هم همراه گروه در منطقه بود و شهادت علی را به چشم دید. آوینی بهدلیل فعالیت علی طالبی در سینمای قبل از انقلاب و تبعیتش از اقتضائات زندگی آن دوران، او را آخرین کسی میدانست که احتمال شهادت در موردش وجود داشت. این اتفاق بهشدت برانگیختهاش کرده بود و در موردش با من حرف زد. بهنظرم نقطهعطفی بود در زندگیاش. با دیدن شهادت علی، او در خودش فروریخت و بعد از آن، در مبانی فکریاش تجدیدنظر کرد. در قسمت یازدهم مستند حقیقت چنین مینویسد و میخواند: «ما هرگز علی را نشناخته بودیم و تازه بعد از شهادت او بود که رفتهرفته درمییافتیم او کیست. خدا این غفلت را بر ما ببخشاید.» علاوه بر این فیلم مستقلی نیز با موضوع شهادت علی طالبی ساخت. اینها نشانههای تأثیرگذاری شدید این اتفاق در اوست. بعد از شهادت آوینی افرادی بودند که میگفتند داشته منحرف میشده و خدا نجاتش داده است. آنها خود را حقیقت میپنداشتند و سرنوشت او را در نسبت با خود تفسیر میکردند؛ درست برخلاف شهیدآوینی که حقیقت را در شهادت علی طالبی یافت و خود را در نسبت با آن تصحیح کرد. تفاوت اساسیای هست بین خودحقیقتپنداری و جستوجوی حقیقت. در اولی دیگران حذف میشوند و در دومی خود از میان برداشته میشود.
نشر واحه فیلمنوشت این مجموعه مستند 11 قسمتی را که 6 قسمت آن در آرشیو تلویزیون مفقود شده، چندماه پیش همزمان با بیستوششمین سالگرد شهادت شهید آوینی منتشر کرده است.
دیدن قتلگاه شهدای فکه و اطلاع از مظلومیت و چگونگی شهادت آنها هم بهشدت منقلبش کرده بود و برای تهیه مستند از این واقعه راهی آن منطقه شد و در همانجا هم به شهادت رسید.
نگاه آوینی به حضرت امام(ره) چگونه بود؟ منظورم نگاه رسمی از آن دست که دیگران داشته و دارند، نیست؛ نگاهی خاص که خودش به حضرت امام داشت...
در یک جمله، حضرت امام(ره) خورشید آسمان زندگیاش بود. این کاملترین توصیفی است که درباره نگاه آوینی به حضرت امام(ره) به ذهنم میرسد.
شخصیتی داریم به اسم گرجیف؛ یکی از صوفیان بزرگ معاصر. یکی از شاگردان اروپایی او شروع میکند به جستوجو کردن برای یافتن استادان گرجیف در قفقاز و خاورمیانه و... حتی کتابی هم با این عنوان نوشته. در نهایت، در این کتاب به این نتیجه میرسد که نباید دنبال گرجیف باشد، باید دنبال چیزی باشد که گرجیف را گرجیف کرد. شما آیا چنین حالی داشتهاید؟ آیا فعالیتهای فرهنگی شما در این راستا بوده؟
من اعتقاد دارم متفکر و هنرمند راه را نشان میدهد؛ راه را باز میکند. ولی افراد مختلف متناسب با ظرفیت و خصلتهای وجودی خودشان میتوانند وارد مسیر شوند. به همین دلیل است که شخصیتهای اصیل در حوزه فکر و هنر یگانهاند و در تاریخ ماندگار میشوند، درحالیکه خیلیها خواستهاند پا جای پای آنها بگذارند ولی بیتأثیر یا کم تأثیر بودهاند. عوامل زیادی در کارند. در مورد خودم، ادعا میکنم «در راه»ام و آثار آن، همانقدر پیداست که در فعالیتهای فرهنگیام دیده میشود.
موقع جواب دادن به این سؤال یک تصویر واقعی هم در برابرم شکل میگیرد. در فکه 7نفر از گروه فیلمسازی بودند که رملها را به سوی قتلگاه میپیمودند. 5نفر پیش از مرتضی بودند و یک نفر پشت او و دقیقا پا جای پای هم میگذاشتند. 5نفر هیچ صدمهای ندیدند، مرتضی شهید شد و شهادت سعید یزدانپرست هم زیر سایه شهادت او قرار گرفت. منظورم این است که حتی در جهان واقعی هم افراد ممکن است جا پای جای هم بگذارند ولی به نتایج متفاوت برسند و سرنوشتهای متفاوت پیدا کنند. جهان فکر که جای خود دارد. تفکر را نمیشود تقلید کرد.
اصولا اهل درددل نبود. از این موضوع اکراه داشت. مایل نبود درددلهای مرا هم بشنود. در جهانی که او میزیست جایی برای این جور موضوعات وجود نداشت
بخشی از نریشن مجموعه مستندهای «شهری در آسمان» ساخته و نوشته سیدمرتضی آوینی
از خرمشهر تا قافله کربلا
با خود میگفتم از دوازدهم مهرماه ١٣٥٩ چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای مینهادی خرمشهر نبود، خونینشهر نیز نبود... این شهر دروازهای در زمین داشت و دروازهای دیگر در آسمان. و تو در جست و جوی دروازه آسمانی شهر بودی که به کربلا باز میشد و جز مردان مرد را به آن راه نمیدادند.
زمان، بادی است که میوزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز شود.
با خود میگفتم جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز و محمد جهانآرا به آن قافلهای ملحق شود که به سوی عاشورا میرفت.
یک روز شهر در دست دشمن افتاد و روزی دیگر آزاد شد. پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده و شهدا ماندهاند.
مسجد جامع خرمشهر رازدارِ حقیقت است و لب از لب نمیگشاید. از خود میپرسم کدام ماندگارتر است؟ این کوچههای ویران که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند یا آنچه در تنگنای این کوچهها و در دل این خانهها گذشته است؟
در این ویرانهها چه میجویی؟ دفترچههای مشق شب کودکانی که اکنون سالهاست دوران کودکی را ترک گفتهاند؟ و یا کهنهتصویرهایی از مُشتهای فروبسته و دهانهایی که به فریاد باز شدهاند؟ بر فراز پلههای ویران، از روزن پنجرهها، در لابهلای نخلهای آتشگرفته... چه میجویی؟ لوحی محفوظ که همه آنچه را که گذشته است بر تو عرضه دارد؟ این لوح هست، اما تو که چشم دیدن و گوش شنیدن نداری.
13 سال از آن روزها میگذرد و محمد نورانی دیگر جوان نیست. جوانی او نیز در شهر آسمانی خرمشهر مانده است، همراه دیگران؛ محمد جهانآرا، تقی محسنیفر، پرویز عرب، احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...
زمان ما را با خود برده است، اما این صدا جایی بیرون از دسترس زمان باقی است. باد زمان در این شهر زمینی میوزد نه در آن شهر آسمانی که در کرانه ابدیت، بیرون از رهگذر باد وجود دارد.
سید صالح موسوی عکسی از هفدهسالگی خود را در زمان سقوط خرمشهر نشان میدهد.
آیا از آن روزها تنها همین یک عکس مانده است؟ سیدصالح موسوی آن روزها 17سال بیشتر نداشته است و اکنون 30 سال نیز بیشتر دارد. آن روزها ماندهاند و باد زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.
با خود میگفتم از دوازدهم مهرماه ١٣٥٩ چه به یاد داری، جز آنچه در حافظه فیلمها مانده است؟ خرمشهر دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان و تو در جستوجوی دروازه آسمانی شهر هستی که به کربلا باز شده است و جز مردترین مردان را به آن راه ندادهاند. جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز شود.