• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
چهار شنبه 9 اسفند 1396
کد مطلب : 8089
+
-

گمشده در شهر

دیدار با مجسمه‌ای که ترجیح می‌دهد کمتر به چشم آید

گمشده در شهر

زهره صدری‌نژاد:

مرد جوان، کت‌وشلواری گل‌وگشاد به تن دارد و همان‌قدر که این لباس با سن‌وسالش بی‌تناسب است، کفش‌های راحتی‌اش هم با لباسش تناسب ندارد.

شاید از آن کسانی باشد که ساعت‌های طولانی خیابان‌ها را زیر پا می‌گذارند؛ شاید عادتش به پیاده‌روی‌های طولانی، دلیل اصلی پوشیدن این کفش‌ها باشد و شاید همین بی‌توجهی به محیط اطراف، او را به هماهنگی لباس‌ها بی‌توجه کرده است.

سرش را پایین انداخته و به رودی که از زیر پاهایش می‌گذرد نگاه می‌کند. اخم کرده و صورتش در هم فرو رفته است. چنان نگاهی به ناکجای جلوی چشمانش دارد که انگار هیچ چیز در دنیای اطراف، نمی‌تواند حواسش را از خودش پرت کند. جایی نشسته که کمتر رهگذری چشمش به او بیفتد. تقریبا سرنشین‌های هیچ‌کدام از اتومبیل‌های عبوری، او را نمی‌بینند و عابران پیاده‌ای که عادت کرده‌اند حتی موقع راه‌رفتن هم نگاهشان به صفحه موبایل باشد، او را نخواهند دید. اما همه مردم این شهر شلوغ هم از مرد جوان غافل نیستند. خیلی‌هایشان در عبورهای همیشگی یا گاه‌به‌گاه از آن سوی خیابان، جوانی را دیده‌اند که روی یک پل باریک فلزی، بالای مسیل نشسته است.

«آقای میم» نویسنده جوانی که سال‌ها ساکن کوچه‌های مختلف محله سیدخندان بوده، می‌گوید: «او دوست قدیمی ما بود. سال‌ها می‌دیدمش که ‌آنجا باران زمستان و بهار خیسش می‌کرد و زمستان‌ها برف رویش می‌نشست؛ تابستان هم که چیزی نبود و حتی گاهی سایه درخت‌ها را هم به سر نداشت... راستش وجود این مجسمه ـ با این حس‌و‌حال ـ برایم عجیب است. از آن‌دست کارها نیست که شهرداری سراغش برود! هنوز هم از دیدنش تعجب می‌کنم...».

«خانم کاف» دختری که سال‌های نوجوانی‌اش را در دبیرستان‌های سیدخندان گذرانده است، همیشه می‌خواسته از آن پل فلزی کوچک بالا برود و کنار مرد بنشیند؛ نمی‌داند چرا فرصتش پیش نیامده؛ اما هنوز فکر و هوسش از بین نرفته است. او هم مرد مغمومی را به یاد می‌آورد که خلوتی گیر آورده و در فکر، فرو رفته است. هر بار که چشمش به مجسمه می‌افتاده با خودش می‌گفته «چند ساعتی می‌نشیند و خب حالش که بهتر شد، می‌رود...» و آن‌قدر از این حس مطمئن بوده که انتظار نداشته در گذر بعدی او را ببیند و هنوز هم از دیدن دوباره مرد در همان جای همیشگی تعجب می‌کند.

«نون» تهران را خیلی بیشتر از هم‌سن‌وسالان خودش و حتی بسیاری از قدیمی‌ها می‌شناسد. او بیشتر خیابان‌ها و محله‌های شهر را پیاده طی کرده و درباره‌شان نوشته است؛ با این همه او نیز در اشاره اول، مجسمه را به یاد نمی‌آورد و وقتی درباره محل نشستنش می‌شنود، پاسخ می‌دهد: «یادم اومد! همون آدمی که روی مسیله، مدل گذر عمر ببین»!     مجسمه‌های شهری در سده‌های اخیر، کارکردهای متنوع و متفاوتی پیدا کرده‌اند. پیکره‌هایی که در دوره باستان نماد خدایان یا الهه‌ها بودند و پس از آن در نقش آثار هنری یا نمادین در شهرها برافراشته می‌شدند، حالا به بخش ثابتی از شهرسازی مدرن تبدیل شده‌اند. حجم‌ها و مجسمه‌ها با دو کارکرد فیزیکی و مفهومی در مکان‌های شهری برپا می‌شوند.

این المان‌ها از طرفی نمای بصری شهر و فضای زیست اجتماعی ‌آن را غنی می‌سازند و از طرف دیگر با توجه به ساختار جامعه، به‌عنوان نماد و نشانه‌ای از فرهنگ و هویت جمعی به‌ حساب می‌آیند. در سال‌های اخیر تعداد احجام و پیکره‌های خیابان‌ها و بوستان‌های تهران به شکل چشمگیری افزایش یافته است و انگار آنها هم جزو جمعیت شهر شده‌اند. مردم نیز از حضور و بودن‌شان استقبال و با آنها همنشینی کرده‌اند.

بسیاری از پیکره‌ها در عکس‌های دسته‌جمعی و سلفی‌های شهروندان نشسته‌اند یا محل قرار و نشانی برای نشانی‌دادن شده‌اند. با این همه و با وجود آنکه مجسمه‌ها برای دیده‌شدن، ساخته و نصب می‌شوند، بعضی از آنها جوری در بافت شهر نشسته و حتی گم شده‌اند که انگار خلاف دیگر هم‌نوعان خود ترجیح می‌دهند دیده نشوند یا کمتر به چشم بیایند؛ مگر اینکه کسی برای پیداکردن‌شان چشم بچرخاند، سر برگرداند یا بودن‌شان را جست‌وجو کند. پیکره برنزی مرد جوانی که روی مسیل خیابان شهید مجتبایی (سیمرغ) جای گرفته، یکی از آنهاست.     قرارگرفتن این مجسمه روی مسیل و بین شاخه‌های درختان کناره مسیل از یک سو و رنگ مجسمه و پل فلزی از سوی دیگر، آن را کاملا با محیط آمیخته است؛ طوری که کمتر به چشم رهگذران می‌آید. حتی بیشتر کسانی که مجسمه را دیده‌اند و به خاطر دارند، با شنیدن نشانی محل، آن را به یاد نمی‌آورند تا اینکه به مسیل اشاره کنی یا جزئیات بیشتری درباره‌اش بگویی.

تنهایی و ناپیدایی مجسمه مرد بالای مسیل، تو را به یاد دختر جوان کتاب «جاودانگی» میلان کوندرا می‌اندازد؛ دختر غمگینی که به قصد خودکشی میان بزرگراه می‌نشیند اما ماشین‌ها برای اینکه با او برخورد نکنند، پشت سر هم ترمز می‌زنند و تصادف زنجیره‌ای بزرگی رخ می‌دهد. دختر ـ ناامید از خودکشی ـ برمی‌خیزد و از بزرگراه خارج می‌شود.

او هیچ‌وقت دیده نمی‌شود؛ نه پیش از خودکشی و نه پس از آن! مرد غمگین و خسته روی مسیل شبیه همان دختر است؛ دیده نمی‌شود. او مانند بسیاری از زنان و مردان خسته و غمگین این شهر هم هست؛ آنان که با کوله‌باری از تنهایی و سر در گریبان، خیابان‌های شهر را زیر پا می‌گذارند و خسته از راه‌رفتن‌‌های طولانی در گوشه‌ای به تماشای شهر می‌نشینند؛ شهر دود‌زده‌ای که آدم‌هایش میان سنگ و آهن وول‌می‌خورند و عابرانی که از کنارشان می‌گذرند آنها را نمی‌بینند، نمی‌شنوند و نمی‌شناسند. وقتی خستگی پاهایشان کم شود، برمی‌خیزند و مسیر را برمی‌گردند بی‌آنکه چیزی از کوله‌بارشان کاسته شده باشد.

مکث

شناسنامه مرد تنهای روی پل

♦ خلاف استانداردها، کنار مجسمه مرد تنهای خیابان سیمرغ هیچ پلاک و نشانه‌ای پیدا نمی‌کنید که اطلاعاتی درباره او به شما بدهد ولی در اپلیکیشن و سایت نقشه تهران، در بخش زیباسازی حجم‌ها می‌توانید این اطلاعات را بیابید:

  • نام اثر: مرد نشسته روی پل
  • هنرمند: شبنم محمدزاده
  • موضوع: فردی
  • جنس اثر: برنز
  • بررسی فیگور: تندیس، فیگور انسانی
  • تاریخ تولید: 1/12/1387
  • تاریخ نصب: ۱۳۸۸
  • تاریخ بررسی: 21/06/1392
  • منطقه: 3
  • مکان پروژه: خیابان شریعتی، بالاتر از پل سیدخندان، خیابان شهید مجتبایی (سیمرغ)

این خبر را به اشتراک بگذارید