• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
پنج شنبه 14 شهریور 1398
کد مطلب : 77001
+
-

همپای شب و روز برو خانم سارا و آقای دارا

یادداشت اول
همپای شب و روز برو خانم سارا و آقای دارا





چشمان افسونگرش بیدار است، تاریکی را می‌کاود و پیش می‌رود و بر سر همه‌‌چیز دست می‌کشد. او رازپوش عالم است؛ نام او شب است. او تاریک است اما می‌بیند و راه خود را بی‌واهمه می‌رود؛ مثل همه شب‌های عالم؛ مثل دیشب در بلواری که من پرحوصله می‌رفتم تا راه رفتن یادم نرود و او بی‌دریغ جهان را شب‌رو کرده بود.

در همین بزنگاه چراغ چهارراه سبز شد، پلک نزده فوجی اتومبیل سینه بلوار را تندتر از باد زیر پا گذاشتند و من دیدم در تنگنای شتاب و گریز آنان موتورسوار جوانی تک‌چرخ می‌رود و نعره می‌کشد. تک و توک عابرانی که پیاده‌رو بودند به سرعت دست به دعا شدند برای کسی که جوانی را دیوانگی می‌پنداشت و بدون کلاه‌کاسکت، تک‌چرخ خود را در رقابتی هولناک با ماشین‌ها قرار داده بود! می‌دانم برای رانندگان محتاط، راه رفتن در شب مثل راه‌رفتن در جنگل است اما نمی‌دانستم جنگل بدون ببر جنگل نیست. آیا آن جوان موتورسوار خود را ببر می‌دانست؟ شاید. و من خدا را شاکرم ماجرا به‌خیرگذشت، گرچه تن بلوار از وحشت لرزید. آیا آقای ببر یادش نبود کسی منتظر اوست؛ مثلا لیلی، مثلا مادرش آذرخانم، مثلا پدرش آقامجید یا دوستانی که نامشان بچه‌محل است؟ صدایی در من می‌گوید وقتی شب و روز راه خود را می‌روند، بگذاریم جوانان زندگی را به بازی بگیرند، چنان لیلی که فرهاد را مجنون می‌کند، چنان سار که درخت را تنها می‌گذارد و چنان ابر که روی‌ ماه شب‌چهارده را می‌پوشاند تا شهر در آغوش زندگی غلت بزند

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی‌دانم چه کارکنم
مثل پرنده‌ای لالم
که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند


سال‌های دور و دیر هم روز و شب منتظر کسی نمی‌ماند و من که جوان‌تر از فهم روزگار بودم گاه با شوق وذوق وگاه با توپ وتشر بزرگ‌ترها پا به پای روز وشب می‌رفتم و کمتر می‌دانستم در این فاصله کسانی زنده‌بودن را گم می‌کنند؛ چنان همسایه سرکوچه که به وقت پارو کردن آوار برف از بام صبح افتاد و سرش، پله‌های آجر برفی را خون‌پوش کرد و دیگر به شب نرسید یا جوانی که نامش تهمورث بود و در تاخت اسب چموش، چنان زمین خورد و کم‌جان شد که به صبح دویدن نرسید و فلج شد و این یعنی پیش از آنکه جهان ما را ترک کند ما او را ترک می‌کنیم و نام این اتفاق تقدیر است.

راست این است که در سال‌های بسی دور و دراز هم جوانی با شورش و جنون، نسبتی عمیق داشت. من با نخستین فرشته‌ای که به رویم خندید ازدواج کردم. دوستانم هادی و بهروز هم همین کار را کردند تا همگی بعد از هزارسال باورکنیم هرکسی قسمتی دارد؛ مثل باران توی ناودان؛ بعضی به رود و برخی به جوی می‌رسند و برخی جایی نمی‌روند، همانجا پای ناودان پژمرده می‌شوند. این را همه باران‌ها می‌دانند حتی باران‌های وسط تابستان هم.

از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک‌پشت از پرواز


حالا و اکنون در روزگاری که پشت سر، پرتگاه و پیش رو، جنگل است دوری ما از یکدیگر آیا برای جانماندن از شب و روز، یعنی کارکردن‌های طاقت‌سوز برای همقدم‌نشدن با سپاه بیکاران است؟ و چنین است که حوصله جوانی زود سر می‌رود و مجردی تقدیر جوانان بی‌انگیزه‌تر از ابر، بی‌باران می‌شود؟ و چون چنین است ٧درصد از ٢٦میلیون خانوار ایرانی تک‌نفره هستند و فقط با خودشان خانواده هستند؛ یعنی سارا فقط با خودش و دارا هم فقط خودش تشکیل خانواده داده است. آیا این نوع زندگی جوانان تک‌چرخ درخیابان پرازدحام زندگی است؟ مرد دانایی می‌گوید نام این زندگی رودخانه خالی و بدون خروش است. جوانی سی‌وچندساله تک‌خانوار می‌گوید زیبایی زندگی در همین است، زیبایی قدرت است و قدرت، جوانی بی‌پایان است. من می‌گویم پس لطفا درتبسم باشید و پابه‌پای روز و شب راه بروید و نگذارید آفتاب و مهتاب عذاب وجدان بگیرند از اینکه شب‌ و روز برایتان تفاوتی ندارد. کاش نام همه مجردها عاشق باشد.

ای انار ترک‌خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرنده‌ای بی‌بالم
ای آسمان دوردست!

این خبر را به اشتراک بگذارید