• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 12 شهریور 1398
کد مطلب : 76650
+
-

گشتی در دنیای سبیلوها؛ آنهایی که همه غیرت و مهربانی و عزت‌شان به همین دو تا مو بند شده است

هیچ‌کس تو را عفو نخواهد کرد سبیل!

هیچ‌کس تو را عفو نخواهد کرد سبیل!




تا حالا «یک پاکت پر از موی سبیل» دیده‌ای؟ این دیگر آخرش بود. آخر مروت و لوطی‌گری که طرف با یک پاکت پر از موی سبیل وارد تحریریه بشود و بگوید «بفرما داش بفرما»! ما تقریبا زاییده بودیم زیر این همه غفلت شیرین و نمی‌دانستیم که مردان متعصب دهه پنجاهی که سبیل‌هاشان را در یک شرط‌بندی فوتبالی باخته‌اند، حالا تا چند‌ماه جرأت بیرون آمدن از خانه را نخواهند داشت. اما خب، مرد است و قولش دیگر! مرد قرار نیست همه سبیل‌هایش را یک‌جا ببازد، نهایتش می‌تواند یک لاخش را گرو بگذارد برود، نه اینکه یک پاکت پر از سبیل را تحویل نشریه‌ای دهد! داستان مربوط به زمستان سال 50 است و مردی که پاکت سبیل دستش بود مجید حلوایی نام داشت؛ مدافع جان‌سخت و قَدَرقدرت پاس که هر فورواردی حین بازی بهش می‌خورد می‌شکست و شوت‌هایش معمولا با پرتاب آجر مقایسه می‌شد؛ فاتح دروازه برزیل در المپیک مونیخ 1972 و همان سّد سکندری که وقتی جلوی دروازه پاس می‌ایستاد، دیگر هیچ بنی‌بشری نای چپ‌چپ نگاه کردن به دروازه عموفرامرز یا کیوان‌خان را نداشت؛ مردی که استخوان‌بندی‌اش از پولاد و چدن بود؛ با آن سبیل‌های دسته‌دوچرخه‌ای که فوتبال جانبازانه‌اش در خط دفاعی تیم ملی، شهرت «صخره» را بهش بخشیده بود. مجیدآقا در یک روز زمستانی سال 1350 با یک پاکت پر از مو (موی سبیل‌های بلند مردانه) وارد تحریریه شد و همه را انگشت به دهان کرد. هفته اول دی‌ماه 1350 بود. هر قدر دل‌دل کردیم از پاکت سبیل عکسی بیندازیم دل‌مان نیامد. حلوایی می‌گفت: «این را برای شما آورده‌ام تا رونوشت آن را برای دیگران بفرستم. اما حالا که شما دیدیدش، خودش را می‌فرستم». حادثه بر اثر یک شرط‌بندی خفیف و کَل‌کَلی نازل اتفاق افتاده بود.

اخوی حلوایی که در میدان بارفروش‌ها سری بین سرها داشت، با سه تن از بزرگان میدون سر بازی پاس با پرسپولیس شرط‌بندی کرده بود. گفته بودند که اگر پاس باخت، او سبیل معروفش را که جانش به آن بسته بود از ته بتراشد. و اگر پاس پیروز شد، رفقا سبیل‌هایشان را دود بدهند. کار به جایی ‌رسیده بود که حتی یکی از آن سه تا میدونی تعهد کرده بود که اگر پاس برد، غیراز دودکردن سبیلش، یک‌دور هم با شورت و زیرپیراهن در آن زمستان گداکش، دور میدان بدود. شب مسابقه، برادر حلوایی به مجید زنگ زده بود که «دستم به دامانت اخوی. ریش و قیچی دست خودت است، آبروداری کن». حلوایی هم سنگ تمام گذاشته بود و حالا بعد از پیروزی پاس، این پاکت پر از لاخ سبیل، مال آن سه تا پرسپولیسی بود که رسانده بودندش دست مجیدآقا حلوایی تا در رسانه‌ها از آنها پرده‌برداری کند. البته این داستان، وجه دیگری هم داشت. رونمایی از سبیل تیفوسی‌ها چنان به پرسپولیسی‌ها برخورد که اجازه ندادند طرفداران‌شان بیشتر از 70 روز بی‌سبیل بمانند و در نخستین مسابقه حساس بین پاس و پرسپولیس از سری رقابت‌های قهرمانی جام باشگاه‌های کشور، پاس را 2-0 از پا درآوردند.

جمعه 20 اسفند 1350 در حضور 30 هزار تماشاگر و به داوری یک قاضی ترکیه‌ای به نام ضیا تورکان، حسینعلی کلانی 2 بار در دقایق 76 و 80 دروازه پاس را به آتش کشید تا این بار نیز سبیل‌های طرف مقابل، روی دست شرط‌بندها بماند و بسوزد. این یک نصیحت سوررئال است که می‌گویند وقتی سبیلت در دست دشمن است سعی کن فوروارد خوبی داشته باشی.

 هیچ‌وقت در این 40 سال سبیل‌هایم را نزده‌ام. نه که بترسم در احساس نوعی زن‌بودگی شناور شوم بلکه سبیل برایم چیزی مثل کبد و کلیه و لب و قوزک‌پا بوده و همیشه فکر می‌کردم که باید بگذارم برای خودش یک گوشه‌ای از هستی و کائنات بپلکد. فقط یک‌بار نمی‌دانم چطور شد گربه مرتضی‌علی زد به کمرم و حین تراشیدن صورت، فکرم رفت پیش مونیکا بلوچی یا کسی مثل او و دیدم که یک‌ورش به تاراج رفته است.

 خب تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که اولندش به هیچ وجه جلوی آینه آفتابی نشوم و دوم اینکه حداقلش 3روز محبوس شوم و از خانه بیرون نیایم. تازه بعد از 3روز هم که مجبور شدم از خانه بیرون بزنم، به هر کس که گفتم سلام، اولش یک دورآسفالت را گاز می‌گرفت و بعد می‌پرسید وای‌ی‌ی چرا این شکلی شدی؟ چطوری شدم داداش من؟ چطوری شدم خواهر من؟ تنها کاری که کردم این بود که به موسیقی عربسکی از «برگن» پناه ببرم که فریاد می‌زد: «آه، این سال‌ها تو را عفو نخواهد کرد». و یک پوزه‌بند بزنم که جماعت فکر کنند لپه‌هایم- نه ببخشید لثه‌هایم- را جراحی کرده‌ام تا این چند لاخ سبیل لامصب دوباره دربیاید و دیگر مردم، آسفالت و فرش را گاز نگیرند الکی‌الکی و تباه نشوند. تازه این مال زمانی بود که سهراب سگ‌سبیل مرده و حرمت سبیل را با خود برده بود زیر خاک و تمام نرینه‌هایی که شکوه سبیل‌های استالینی و دسته‌دوچرخه‌ای را توی صورت‌شان فریاد می‌زدند، به حمد خدا از دنیا رفته بودند و یک مشت مردان زن‌پوش، داشتند بر جهان مُد حکفرمایی می‌کردند. بدیهی بود که اکنون دیگر ضرب‌المثل «تار موی سبیل گرو گذاشتن» هم در قبرستان فولکلورها دفن شده بود و «جهان مذکر» با افتخار تبدیل به کلونی تک‌جنسی مادینگان یا مادینه‌نمایان شده بود. با این همه اما نمی‌دانم چرا وقتی سبیلِ زنان عهد قجری را می‌دیدم چندشم می‌شد و دائم از خودم می‌پرسیدم که چرا شیک‌ترین زنان آن عصر، یک من سبیل داشته‌اند تا برای شوهران‌شان جذاب به‌نظر برسند؟ گرچه حالا نرم‌تر شده‌ام و خطاب به انیس‌الدوله می‌گویم که لاخ موی سبیل چه برازنده است خواهر!

 محبوب‌ترین سبیلوهای زندگی‌ام هنوز در سینه‌ام زیست دارند؛ از سبیل‌های مدل ماکسیم گورکی تا سبیل هیتلری و صدالبته سبیل دوگلاسی ژیگولوهای دهه 30. مثل سبیل‌های پطرس نظربیگیان نوردیده محله عزیزخان و بوکسور درخشان نسل اول مشتزن‌های ایران که عجیب به چشم‌های یشمی‌اش می‌آمد. یا کلارک گیبلِ بربادرفته و به‌ویژه سبیل قیطونی وارطان سالاخانیان. مخصوصا وقتی که مأموران امنیتی، جمجمه‌اش را در حبس با مته سوراخ کرده بودند من بیشتر در سوگِ زیر خاک رفتن سبیل‌هایش غصه داشتم. البته سبیل‌های خون‌چکان دیگری هم بودند که دلم را برده بودند. مثل سبیل‌های کریم‌آقا زندی، معروف به کریم‌سبیل؛ ستاره فوتبال سال‌های 1287 تا 1297 ایران، نخستین قهرمان پرتاب‌وزنه کشور که بعدها رئیس ورزشگاه امجدیه شد و مردم برای دیدن سبیل‌های تابیده‌اش صف می‌کشیدند. حیف که عمرم قد نداد سبیل‌های حاج معصوم را ببینم. یکه‌بزن طهران قدیم که سال‌ها درباره مردانگی‌اش تحقیق کردم و آخرش فقط به شعری دست یافتم که دُخملان طهران در وصف او می‌گفتند: «برق قدّاره ات دلمو لرزوند حاج‌معصوم ‌ای حاج‌معصوم». گاهی ندیدن یک سبیل معرکه، مترادف با از دست دادن یک جفت چشم نرگسی‌ است؛ نعمتِ نگریستن به چشم نرگسی.

 البته گمان نکنید که فقط سبیل‌های خون‌چکان بزن‌بهادرها و یا سبیل‌های استالینی توده‌ای‌های ایرانی یا حتی سبیل‌های دوگلاسی ژیگولوهای شاه‌آباد، چشم‌ها را خیره می‌کردند؛ یک زمان در این خاک پرگهر، سبیل‌های هیتلری مد شده بود که همچون نگینی، بر بالای لب مردان و مردکان می‌نشست و دل از جماعتی می‌برد. مثلا سبیل هیتلری مصطفی طوسی پهلوان‌باشی ایران در دهه 20 هم از آن سبیل‌ها بود که ممکن است الان باعث انبساط خاطر شما گردد اما زمانی برای خودش محبوبه‌پرور بود. آن زمان‌ها درحالی‌که از سبیل‌های تمام بزن‌بهادرهای طهرون خون می‌چکید او ناگهان با سبیلی به اندازه نوک انگشت بر بالای لبش به قصابخانه‌اش می‌رفت و باشگاهش در چهارراه سیدعلی را اداره می‌کرد و با عشق آوازه‌خوان مونث معروف ایرانی درگیر بود. یعنی می‌خواهم بگویم این سبیل نبود که به کسی مردانگی باطنی بدهد یا از نرینگی او بکاهد. شما اگر سبیل چهره‌هایی چون اکبر نایب‌جعفر، حسین سوزن‌سنجاقی، اکبر ملک‌باشی، سیداحمد مطرب و پهلوان رحیم را می‌دیدید که از سیاهان شهیر روزگار خود بودند کُپ می‌کردید. در روزگاری که زن‌ها از دست لوطیان و جاهلون، شرم‌حضور داشتند از شرکت در سیاه‌بازی و بقال‌بازی، آنها در کمال افتخار در نمایش‌ها زن‌پوش می‌شدند و عارشان نمی‌آمد از فدا شدن در راه هنرورزی. درست است که از سبیل‌هایشان خون می‌چکید اما خب عشق‌شان به هنر هم شوخی‌بردار نبود. مردانی که با آن سبیل‌های تا بناگوش دررفته هر روز باید تمرین زنانگیِ تئاتری می‌کردند و این تضاد و «کمدی موقعیت» برای آنها متاع غریبی شده بود. مردانی که همگان به مردی‌شان شهادت می‌دادند ناگهان در عرصه هنر به جایی می‌رسیدند که اکنون باید برای ایفای نقش زن‌پوش، لوندی و دلبری و نازک حرف زدن و بازی زنانه و عشوه‌گری می‌آموختند و این خود در زمره طنز سیاه روزگار بود.

 آقارحیم می‌گفت ممکن بود فرم‌گیری زنانه در نقش، خودبه‌خود هویت مردانه را به مرور از زن‌پوش‌ها بگیرد و خنثی‌شان ‌کند اما آنها را باکی نبود. گرچه بدبخت‌ترین نمایش‌باز ایران وقتی پیر شد، دیگر از خانه بیرون نرفت و بسیاری از کمدین‌های نسل بعدی با تماشای انزوای وحشت‌انگیز او، سیاه‌بازی را ول کردند و افتادند توی معرکه‌گیری و تباهی و زغال. مثل اکبر سرشار که روزگاری بنگاه شادمانی تئاترال را راه انداخت اما وقتی پیر شد او را به سیاه‌بازی و روحوضی راه ندادند و شکست. تمام دار و ندار او چندتا ساز شکسته بود و یک جعبه نقره‌ای پر از عکس‌های سیاه و سفید جوانی که پاره پوره‌اش کرده بود و بعد که پشیمان شده بود، با چسب نواری، همه‌شان را کج و کوله چسبانده بود. نگاه کن اینها مردانی بودند که از سبیل، نانی نبردند. تازه، در روزگاران دورتر از آنها، جغله‌پسرانی پیدا می‌شدند که در زورخانه‌ها برای اثبات مردانگی و ریش‌دار‌بودن خود، شانه را با غیظ به خط ریش‌شان گیر می‌دادند و از صورت‌شان شُرشُر خون می‌ریخت اما نسل‌های بعدی که ابرو گرفتن را هم مد کردند ضد‌خاستگاه آنها برخاستند و لشکر مُد در این سرزمین، قربانیانی گرفت که اگر به صف‌شان کنی، از اینجا تا ثریا می‌رود؛ از اینجا تا ناهید؛ تا دُب اکبر.


سوگ سبیل
محبوب‌ترین سبیلوهای زندگی‌ام هنوز در سینه‌ام زیست دارند؛ از سبیل‌های مدل ماکسیم گورکی تا سبیل هیتلری و صدالبته سبیل دوگلاسی ژیگولوهای دهه 30. مثل سبیل‌های پطرس نظربیگیان نوردیده محله عزیزخان و بوکسور درخشان نسل اول مشتزن‌های ایران که عجیب به چشم‌های یشمی‌اش می‌آمد. یا کلارک گیبلِ بربادرفته و به‌ویژه سبیل قیطونی وارطان سالاخانیان. مخصوصا وقتی که مأموران امنیتی، جمجمه‌اش را در حبس با مته سوراخ کرده بودند من بیشتر در سوگِ زیر خاک رفتن سبیل‌هایش غصه داشتم.


سبیل پرسپولیسی
رونمایی از سبیل تیفوسی‌ها چنان به پرسپولیسی‌ها برخورد که اجازه ندادند طرفداران‌شان بیشتر از 70 روز بی‌سبیل بمانند و در نخستین مسابقه حساس بین پاس و پرسپولیس از سری رقابت‌های قهرمانی جام باشگاه‌های کشور، پاس را 2-0 از پا درآوردند





 

این خبر را به اشتراک بگذارید