• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
پنج شنبه 3 اسفند 1396
کد مطلب : 7547
+
-

یقه ات را بالا نده گناه باران را به گردن بگیر

یادداشت آقای روزنامه‌نگار
یقه ات را بالا نده گناه باران را به گردن بگیر

فریدون صدیقی:

خود سیب است معطر، آبدار، شیرین با لطفی از ترشی که آن شیرینی را در دهان گوارا می‌کند؛ آنگونه که دوست می‌دارید او را گاز بزنید اما آقای سیب مهربان و مؤدب ناگهان غایب شد و رفت پشت میله‌ها که یعنی تو نه‌تنها سیب نیستی که چوب و چماقید و بر سر فرزند چهار ساله خود چنان فرود آمده‌اید که او دیگر جان ندارد. گریه و گویه و مویه‌های آقای سیب بی‌فایده بود. او به 25سال حبس محکوم شد و تا همین دیروز یعنی پس از 10سال حبس به او گفتند، ببخشید آقای آدرین تومان، شهروند آمریکایی، شما بی‌گناهید، تشخیص پزشک خطا بوده، پسر شما به‌علت وجود عفونت در بدن فوت کرده است. آدرین از بند درآمد و مثل قاصدک در باد رها شد. حالا آقای سیب نمی‌داند چه کند با جهانی که اصلا شبیه دیروزها نیست و نمی‌تواند 10سال عمر رفته را بازستاند. درد آقایان سیب، درد خانم‌های سیب در همه جهان و در نمایی دیگر می‌تواند درد من و شما هم باشد. مثلا من و شما به‌خاطر خبط و خطای دوستی دیرین یا توهم خویشاوندی نزدیک بایکوت شده‌ایم حالا بعد از این همه روز و این همه هفته و این همه ‌ماه آنان همچنان حاضر به اعلام و ابلاغ تقاضای ندامت و بخشش نیستند. چرا؟ چون خودخواهیم؟ راست این است، وجدان درد موهبت بزرگی است. پس صبحی روشن‌تر از آفتاب سراغ آقای دوست برویم با یک شاخه گل‌ سرخ مغفرت بخواهیم و بگوییم که ما را ببخشد و حتی در تضرع و تمنا از او بخواهیم اجازه دهد گونه چون سیبش را ببوسیم تا خودمان را آزاد کنیم از پشت میله‌های دردی که به‌خاطر تکدر و ترک‌ خوردگی وجدان‌مان داریم. کار دشواری نیست مثل کنار گذاشتن چتر برای لحظاتی در روز بارانی است آنگاه که به ایوان آمده‌ایم تا باران و نرمه‌سوزی که می‌آید ترانه شود تا حال ما، احوال دوباره عاشق ‌شدن شود.

لبخندش حدود ساعت 9 را نشان می‌داد حرف که می‌زد آسمان آبی می‌شد آنقدر که دست آدمی رنگ می‌گرفت 

آن سال‌های دورتر که به‌حساب روزگار پرشتاب و معنی لابد به هزار سال می‌رسد از این نوع اشتباهات بود؛ یعنی پیش می‌آمد دلخوری پدر از دایی کار را به قهر و سپس فاصله می‌رساند؛ هر جا او بود این نبود؛ یعنی بودن یکی در گرو نبودن دیگری بود تا اینکه در یکی از نوروزها که همه خانه عمو صالح جمع بودند این دو به هم رسیدند و به فرمان عمو، گره از ابرو گشودند. پس به لطف روبوسی، حال، خوش احوال شد، لبخند دست به قهقهه زد و مجلس را پر کرد تا بر همه معلوم شود چه عمر عزیزی، چه 17 ماه نازنینی در حبس سوءتفاهم و غرور بوده است. آن هزار سال پیش البته حبس‌ها همه از نوع پدر و دایی نبود، نوع دومی هم بود که بی‌گناهی را به‌جای گناهکار با همدستی زر و زور در حبس، رنجورتر از پاییز می‌کردند با این همه چون وجدان سر به هوا بود و تابع هیچ قاعده و قانونی جز حس و حال انسانی نبود، پس درد می‌کشید، پس ظالمی نادم می‌شد و مظلومی از بند می‌رست چنان ابری که ناگهان باران می‌شود بر کوه آبیدر تا از دامنه‌ها بگذرد و سنندج، بهار را باور کند و تا سنتور استاد پشنگ کامکار باران‌ساز شود.

چرا به روزنامه‌ها گفتم که دوستت دارم چرا فکر نکردم هر بار که نامت را می‌برند باد در شاخه‌ها می‌پیچد و به رؤیا آسیب‌ می‌زند 

حالا و اکنون تعداد محبوسان و بی‌گناهان بی‌شمارانند و البته هستند کسانی چون من که در بند غفلت و خطا در تنهایی درون را می‌کاوند و چون ره رستگاری نمی‌جویند پس درد می‌کشند. آیا من شهامت واگویه ظلمی را که کرده‌ام، ندارم؟ تا به باغچه، به گلدان، به حیاط، به کوچه به خیابان و به مردمانی که مرا می‌شناسند، بگویم آقایان و خانم‌های سیب من لیاقت چهار فصل را ندارم.

آن سوتر بانویی محترم‌تر از بهار و شکوفه می‌گوید، کسانی بودن را برای من دشوار کرده‌اند چون به‌خودم و به چگونه بودنم اهمیتی نمی‌دهند؛ یعنی راه می‌روم اما در حقیقت ایستاده‌ام و پیرتر از خود شده‌ام. آیا بانوی محترم‌تر از بهار، زندانی اشتباه خود یا توهم خانواده همسر است؟

حالا پشت پنجره پرنده‌ای منتظر لیلی است وقتی مرا می‌بیند برای لحظاتی هیچ نمی‌‌گوید اما بال‌بال می‌زند، بعد نغمه می‌شود. حالا لیلی می‌رسد مرا که می‌بیند، پلک نمی‌زند، زل می‌زند و من در چشم‌هایش می‌بینم وجدان‌درد به او پر باز آمدن پیش مجنون بخشیده است. حالا هر دو بال‌زنان می‌روند تا آسمان تنها نباشد، تا من و شما باور کنیم آسمان بی‌پرنده و پرواز، زندانی تنهایی است، پس من و پرنده و شما و آسمان، خود را رها می‌کنیم تا وجدان برای آنی، برای ساعتی و روزی، برای هفته‌ای و ماهی درد نکشد تا باور کنیم زندگی یعنی دوست داشتن دیگری. این را همه پرنده‌ها می‌دانند. این را آقا و خانم سیب می‌گویند و ما باور می‌کنیم و غلامرضا شعر می‌گوید. یقه‌ات را بالا نده و گناه باران را به گردن بگیر!

 

همه شعرها از زنده‌یاد غلامرضا بروسان  

این خبر را به اشتراک بگذارید