هانیه و نیمهروشن ماه
مهدیا گلمحمدی:
تاریکی با پیچ و تاب رودخانه الوند خود را به «دالاهو» رساند و حوالی سرپلذهاب روی «روستای تایشهای» چتر سیاه کشید. هانیه پیش از آنکه پدرش با یک بغل بوی نان و دستاویزی پلاستیکی پر از سیبسرخ از راه برسد، آلبوم را ورقورق از هم جدا میکرد و خودش را میدید که چطور میان برگههای آلبوم قد میکشد. روی عکس لبپرشده حیاط خانه داییمرتضی، خواهر کوچکش داشت با سهچرخهای از عکس بیرون میرفت و مادرش ننه کژال بیهیچ صدایی داد میزد و دو صفحه آنطرفتر موهای پدرش ریخته بود. نیمساعت بعد پاهای عروسکی پارچهای روی دستهای ننه کژال خواب رفته بود و سوزنسوزن میشد.
هانیه میان عکسهای آلبوم یادش آمد شبی که سیزده عروسک باران دوخته بودند و سوزنی روی انگشت ننه کژال پی یک قطره خون میگشت، او خواب دیده بود خواهر کوچکش کور میشود. همان روزها بود که کنار سقاخانه شمعی روشن کرد و نیمی از داراییاش را که همه خیال میکردند بیش از یک قلک و دستگاه کوچک پانچ و چند کتاب نیست، نذر چشمهای خواهرش کرد. به میانه آلبوم رسید. طلق قهوهای آلبوم، رنگ زعفرانی شلهزرد دیگ نذری و سرخی گیلاسهای شاخههای بالای سرش را بیرمق کرده بود و حتی با اصرار انگشتهای هانیه هم ولکن عکسها نبود. طلق برای آنکه از عکسها جدا نشود، دست انداخت روی صورت دایی مرتضی و حالا در آلبوم خانوادگی، داییمرتضی تنها کسی بود که صورت نداشت.
در کمد دیواری، پتوها و ملحفهها آلبوم و داییمرتضی را میان خودشان پنهان کردند. هانیه با دستگاه پانچ، کاغذهای دفتر نقاشی را بهاندازه یک عدس سوراخ میکرد تا آنها را لای میلههای کلاسور برای نقاشی کلاس فردا حاضر کند. عروسک باران به پشتی لم داده بود و با چشمهایی که نداشت، او را میپایید. با هر فشار اهرم دستگاه پانچ، دو چشم سفید گرد، مثل ماه شب چهارده و گاهی هلالی و باریک مثل نیمه روشنماه داخل مخزن دستگاه میافتاد. پدر هانیه بدون بوی نان و بینایلونی پر از سیبهای سرخی که او خواسته بود، از جلو عروسک سیاهپوش باران گذشت و به دیوار تکیه داد.
چرخید رو به دیوار و لبه طاقچه زیر فشار دستهایش لرزید. ساعت درست نه و چهلوهشت دقیقه شب بود که زمین هم زیر دستهای خالی او لرزید؛ هفت و سهدهم ریشتر. دخترک از میان جیغهای مادرش رد شد و خودش را در کوچه انداخت. پسر لال همسایه دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود تا دو رگ سیاه گردن ننهکژال را نشنود. هانیه یاد چشمهای خواهرش افتاد. زمین دهان باز کرده بود و داشت خواهرش را میبلعید. پینه کف پاهایش بوی خاک باغچه را گرفت و تیغ گل نسترن پی قطره خونی روی قوزک پایش گشت و آنرا یافت. سقف خانه بلندتر شده بود و پلهها رمق بالا رفتن نداشتند. سهسالگی خواهرش را در یک لحظه از زیر آوار بیرون کشید و دیگر چیزی نفهمید.
چشمهایش را که باز کرد، ظرفی نقرهای و وارونه را روی سقف اتاق جراحی، پر از چراغهایی کرده بودند که روی او نور میریخت. هانیه قطع نخاع شده و با نیمی از وجودش نذرش را در دم ادا کرده بود. در تلویزیون بیمارستان، کانکسهای سفید وارد روستا میشدند و مسئولان، خانه و آبادانی نذر روستا میکردند. یک سال و اندی گذشته و تنها جای آباد روستا هنوز قبرستان است. نیمهشب در تاریکی و سیاهی یکی از کانکسهای سفید، ننه کژال مثل هر شب آلبوم را باز کرد. کورمالکورمال با نوک انگشت از کنار سهچرخه گذشت و روی لبه تیز عکس لبپرشده حیاط خانه دایی مرتضی، نشانی صورت او را گرفت. روی زبری سفید صورت داییمرتضی دست خواهرش انگار گمکردهای را پیدا کند تا گرگ و میش هوا همانجا خوابید. صبح هانیه مخزن پلاستیکی زیر دستگاه پانچ را باز کرد و دو کاغذ کوچک هلالی را مثل دو چشم روی صورت عروسک سیاه باران چسباند.
- برداشتی آزاد از خاطره هانیه، دختری که نیمی از وجودش را به خواهرش بخشید.