• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
شنبه 12 مرداد 1398
کد مطلب : 70064
+
-

مُرده‌ تماشا

حرف‌های همسایه
مُرده‌ تماشا


مهدیا گل‌محمدی ـ روزنامه‌نگار

جنازه را که زمین گذاشتند بارانی نقره‌ای از جیب اهالی محل تا ملافه سفید روی دکتر باریدن گرفت. جیرینگ‌جیرینگ سکه‌ها که تمام شد، سینه دکتر هنوز داشت برای زندگی بالا و پایین می‌رفت. داشت نفس می‌کشید اما اهالی محل انگار از جیب خرج کرده، هریک سهمی بخواهند، آمده بودند مُرده‌تماشا. از وقتی یادم هست دکتر پیر بود. حتی میان عکس‌های کنگره‌دار لَب‌پر شده آلبومش می‌توانستی چین و چروک‌های صورتش را بشماری. منیژه‌خانم عشق سال‌های جوانی دکتر اما مثل عکس‌های لای آلبوم، همانطور سرحال و قبراق مانده بود؛ آنقدر قبراق که کسی باورش نمی‌شد روزی روی تخت بیمارستان شهید رجایی رنگ‌پریده و زرد منتظر اهدای قلبی پیوندی شود که شد. قدیم‌ها هر وقت برادرم از پرده حصیری پشت پنجره‌ همسایه‌ها حصیر می‌دزدید تا برای دختر‌ها بادبادک درست کند دکتر از تراس خانه‌اش ما را می‌دید اما به روی خودش نمی‌آورد. در مطب، گوشی سردش را می‌گذاشت روی سینه‌ات، از پشت عینک گرد دسته‌شاخی‌اش آرام نگاهت می‌کرد و ما از اینکه رازمان را در سینه نگه می‌دارد خیالمان تختِ تخت بود. بعد انگار کرمی از قوطی مرکبدان‌ فرار کرده باشد و از خوشحالی روی نسخه خرغلت‌ بزند، چیزهایی می‌نوشت که هیچ‌وقت نمی‌توانستم بخوانم.
دکتر عاشق بستنی کیم بود. تمام‌شان را خوب لیسیده بود و چوب‌بستنی‌ها را مرتب داخل لیوانی نقره‌ای روی میز مطبش گذاشته بود. از اینکه با چوب‌بستنی‌هایش ته حلقم را نگاه می‌کرد عُق‌ام می‌گرفت. یک‌بار که حتما آمده بود بستنی‌ بخرد، بقال محله منیریه از چندرغاز پول‌توجیبی من گرویی شیشه نوشابه‌ها را برداشت و اخم‌هایم حسابی در هم رفت دکتر رو کرد بهم گفت: «عب نداره پسر‌جان، بپا قلبتو جایی گرو نذاری.» چند سال بعد عقل‌رس که شدم همیشه میان چادر سیاه منیژه‌خانم، قلبی سرخ می‌دیدم که به جای سینه دکتر در دستان او می‌تپید. سی و اندی سال از آن روز‌ها گذشته و حالا من خبرنگار، حمید ‌برادرم ناظر‌چاپ و دکتر عمومی روزگار کودکی، چند ماهی‌‌ست مرده اما هنوز زیر تابلوی مطبش نوشته «جراح و متخصص قلب و عروق.» بقالی محل سوپرمارکت شده، منیژه‌خانم قلبی اهدایی دریافت کرده و کوچه ابهری در محله منیریه گل‌وگشاد‌تر شده و شهردار سابق، به قلب زنش شلیک کرده، تمام دکتر‌ها اما هنوز بستنی کیم‌ می‌خورند.
برای حمید تعریف می‌کنم که در غسالخانه با دیدن بخیه‌های روی سینه دکتر و ناخنک به پرونده پزشکی‌اش در بیمارستان، علت مرگش را فهمیده‌ام. سرخی صورت عصبانی‌اش بغضش را پنهان نمی‌کند. حمید تهدیدم کرد که فاش کردن این راز در روزنامه به قیمت بر هم خوردن برادریمان تمام می‌شود. سهم من از مرگ دکتر اما نقل این تراژدی است که دست‌کم ستونم را در روزنامه پر می‌کند. حمید ناظر چاپ روزنامه است و بار‌ها شده در چاپخانه اشتباهی املایی را در لحظه آخر خبر داده و بعد از تأیید سردبیر، با سمباده به جان زینک چاپخانه افتاده و حرف یا حروف اشتباه را محو کرده است. با نیشخند بهش گفتم: «چیه می‌خوای با سمباده بیفتی به جون راز دکتر توی مطلب من؟ خودت که قیمت هر کادر آگهی روزنامه را می‌دونی. دس به سمباده بزنی توی ستون من سفیدی بندازی اخراج میشی. پس دیگه تهدید نکن.»  حق با من بود. دست‌کم مردم محله منیریه باید می‌دانستند دکـ          ر      ـشـ      ـگـ                         ،
ـی                                                                                                 .                                                          ـرده بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید