• دو شنبه 28 اسفند 1402
  • الإثْنَيْن 8 رمضان 1445
  • 2024 Mar 18
دو شنبه 31 تیر 1398
کد مطلب : 67680
+
-

زلف‌های مادر را نقره نکن!

زلف‌های مادر را نقره نکن!

 ابراهیم افشار

   این توصیف محشر «گالئانو» نویسنده اروگوئه‌ای درباره بُت‌ها و بت‌واره‌ها، آدمی را خلع‌سلاح می‌کند؛ آنجا که می‌گوید: «در یک روز زیبا الهه باد، پای او را می‌بوسد؛ پای نزار و تحقیر شده او را و با این بوسه، بُت متولد می‌شود؛ در یک اصطبل یا زیر یک شیروانی به دنیا می‌آید؛ با یک توپ فوتبال در آغوش. توپ، او را می‌جوید، او را می‌شناسد و به او نیاز دارد.» گالئانو هولناک‌ترین تئوری‌ها را درباره عصیانگران فوتبال معاصر رو می‌کند و می‌گوید: «قهرمان، یک موجود تراژیک است؛ زخمی، ویران، سرگردان، هراسانِ روزهای تنهایی و ناتوان از فهم جهانِ خویش.» بله. اینهایی که من به‌عنوان ستاره عاصی فوتبالفارسی می‌شناسم و قبله‌شان را گم کرده‌اند در همین یک جمله گالئانو جا می‌گیرند: «ناتوان از فهم جهان خویش».
   در این فوتبال بی‌صاحب و سردمزاج، قهرمان از فهم جهان خویش عاجز است پس به‌راحتی می‌توان فرشته را در جایگاه دیو یا دیو را در جایگاه فرشتگان نشاند. به‌راحتی می‌توان بر نام ستاره‌هایی چون «علی براوو» (رئیس دانشکده ادبیات تهران)، نادر افشارنادری(مردم‌شناس)، دکتر برومند (فارغ‌التحصیل دانشگاه آمریکایی بیروت) و بسیاری دیگر که روزگاری امجدیه را بالای سر خود برده‌اند، قلم فراموشی زد و نسلی را جایگزین‌شان کرد که از فهم جهان خویش عاجز است. امروز نهایت گم‌گشتگی ستاره‌ها در این است که طرف در فضای مجازی با یک خبر مبتذل غوغا به پا کند و برای مدتی در صدر اخبار و پچ‌پچه‌های رسانه‌ها ‌بنشیند؛ گرچه تاریخ مصرفش بسیار موقتی است. اکنونیان بیشتر به مانکنی می‌مانند که بدن‌شان پر از خالکوبی خونخواران و نمادهای کارخانجات و بارکدهاست و برای زیارت‌شان باید درِ سالن‌های فشن را از پاشنه درآورد اما قهرمانان اصیل در ریاضت‌های روی چمن پرورانده می‌شدند؛ لای کتابخانه‌ها و کف خیابان‌ها و تابستان‌های داغ بلال‌فروشی و لالایی‌های مادرانه.
   گاهی از خود می‌پرسم چرا فوتبال دنیا دیگر از ابرقهرمان خالی شده است؟ چرا لنگه رودگولیت پیدا نمی‌شود که زیباترین لحظه زندگی‌اش زمانی بود که در کنسرتی علیه آپارتاید در آفریقا‌ی‌جنوبی گیتار زد یا توپ طلای بهترین بازیکن اروپا1987 را لایق اهدا به نلسون ماندلا دید تا اینکه روی طاقچه اتاقش کپک بزند؟ درنظر او هیچ غمی بزرگ‌تر از این نبود که یک مرد آزادیخواه زیر سقف یک محبس، سر بر زمین بگذارد. اما نسل آن قهرمانان خودساخته و خودآموخته قرن بیستم را که همه‌شان شورشیان کمال‌گرایی بودند ملخ خورد. گاه از خود می‌پرسم چرا دنیا از نسل فوتبالیست‌های شورشی تهی شد و از نسل مانکن‌ها پر؟ چرا هیچ‌کس دیگر کلا‌ه‌گیس دیه‌گوی شورشی را بر سر نگذاشت و همگی با کلاه‌بافت‌های آنجلینایی حال کردند؟ چرا دیگر آخر و عاقبت هیچ ستاره‌ای مثل هلنو دوفرتیاس، ستاره بی‌بدیل برزیلی به دیوانه‌خانه نمی‌کشد؟ گاه خود را با این جمله‌ها آرام می‌کنم که اگر روزگاری در صف نبرد بین خیر و شر، آدمی در منطقه حائل بین سیاهی و سپیدی ‌می‌ایستاد و نظاره‌شان می‌کرد امروز فقط می‌تواند به فهم و کمال ستاره‌هایش نگاه کرده  و قِی کند؛ ستاره‌هایی که از فهم جهان خویش عاجزند.
   من پیام صادقیان را -گرچه هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌ام اما- می‌شناسم. می‌دانم که او با یادآوری روزهایی که پدرش حسن تنها و یالقوز در خانه‌اش‌ دق می‌کرد و هیچ جوانمرد قصابی درِ آن خانه‌ را نمی‌زد که پول دارویش را قرض بدهد، چه حال و روزی پیدا می‌کند. می‌دانم که مادرش در اوج جوانی- بعد از آنکه حسن را از دست داد- برای اینکه پیام را در تیم‌های پایه ذوب‌آهن اصفهان جاگیر کند، چگونه طفلش را به دندان گرفت و چه ریاضت‌ها کشید. شاید همان غم‌های ازلی- ابدی برای یک جوان نازک‌نارنجی و تازه به دوران رسیده، کافی‌ است تا از دنیا بدهکار باشد و برای ابد از دنیا احساس طلبکاری کند. می‌دانی! من از پیام انتظار ندارم که کتاب‌های گالئانو را بخواند و بفهمد که چرا قهرمان امروز از فهم جهان خویش عاجز است. طبیعی ا‌ست وقتی چنین بشری به اسم و رسم می‌رسد کرگدن‌ها و روباه‌ها و دُم‌جنبانک‌ها محاصره‌اش کنند و هیچ دانای‌کلی به مشورت با او ننشیند. اما وقتی که می‌بینم او در قالب یک ضدقیصر، شورش‌های غریبی درمی‌کند(و مثلا این بار سایت شرط‌بندی می‌زند) تحلیل‌هایم طبقاتی نمی‌شود اما بی‌وصل به کودکی‌های او هم نیست. من که نمی‌توانستم یک بار مجتبی{محرمی} را ببرم سر خانه و زندگی او و بگویم ببین این بشر، دیگر آخر شورشگری است. این بشر، دیگر آخر لوطی‌گری و مرام‌گذاری است. این دیگر، آخر عصیان و تنهایی‌هاست که نورچشمش هزاران کیلومتر آن‌ورتر، توی هلند، بی‌بابا زندگی می‌کند و مجتبی با ناصر طفلی در خانه‌ای به دور از اغیار واقع در مهرشهر شب را به بطالت روز می‌کنند و روز را شب. من نمی‌توانستم مجتبی را پیشش ببرم یا حتی اکبر افتخاری را که وقتی مُرد هیچی نداشت اما همان مرد در روزگار علی‌اکبرخونی‌اش یکهو 50هزار تماشاچی داد می‌زدند که «اکبر افتخاری... تاج رو ببند به گاری!» من نمی‌توانستم خبرنگار همشهری را خفه کنم که وقتی بهش گفته بود بابا بازی ملی مهم است، سعی کن حداقل 80،70 تا بازی ملی داشته باشی اما او در جوابش گفته بود :«اسگل! فقط پول در این زمانه مهم است!» من چگونه می‌توانستم گالئانو را کَت‌بسته ببرم پیش پیام و بگویم به او بگو زلف‌های مادر را سفید نکند. بگذارد برای همیشه نقره بماند. به او بگو این دنیا اکبر خراسونی را یکجوری زمین زده که صدای شکستن استخوان‌هایش به گوش ممصادق بلورفروش هم رسیده است. ‌ای قهرمان عصر من! از فهم جهان خویش غافل مشو. غافل مشو لطفا!

این خبر را به اشتراک بگذارید