قصههای کهن
2 روایت از حاتم اصم
1) چون حاتم به بغداد آمد، خلیفه را خبر دادند که «زاهد خراسان آمده است.» او را طلب کرد. وقتی حاتم از در، درآمد، خلیفه را گفت: «یا زاهد!».
خلیفه گفت: «من، زاهد نیستم. زیرا که همه دنیا زیر فرمان من است. زاهد تویی».
حاتم گفت: «تو که به اندک، قناعت کردهای، زاهد باشی. نه من که به این جهان و آن جهان سر فرو نمیآورم».
2) حاتم را چیزی فرستادند، قبول نمیکرد. گفتند: «چرا نمیگیری؟» گفت: «اندر پذیرفتن، دل خویش دیدم، و اندر ناگرفتن، عز خویش».
تذکره الاولیاء