• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
یکشنبه 29 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 56315
+
-

2 حکایت از شافعی

قصه‌های کهن
2 حکایت از شافعی


1
شافعی، شش‌ساله بود که به دبیرستان می‌رفت و مادرش زاهده‌ای بود از بنی‌هاشم که مردم امانت به او می‌سپردند.
روزی، دو کس آمدند و جامه‌دانی به او سپردند. بعد از ساعتی، یکی از آن دو، آمد و جامه‌دان خواست. به خوی خوش به او داد.
بعد از چندی، آن دیگری آمد و جامه‌دان طلبید. مادر شافعی گفت: «به یار تو دادم.»
گفت: «مگر نه قرار کردیم که تا هر دو حاضر نباشیم، جامه‌دان باز ندهی؟»
گفت: «بلی.»
گفت: «اکنون چرا دادی؟»
مادر شافعی ملول شد.
شافعی درآمد و گفت: «ای مادر، چرا ملول شده‌ای؟»
حال باز گفت. شافعی گفت: «هیچ باک نیست. مدعی کجاست تا جواب گویم؟»
مدعی گفت: «منم.»
شافعی گفت: «جامه‌دان تو برجاست. برو و یار خود بیاور و بستان!»
آن مرد را عجب آمد و رفت.
     

2
روزی شافعی وقت خود گم کرد! به همه‌ مقام‌ها گردید، به خرابات برگذشت و به مسجد و مدرسه و بازار گذر کرد؛ نیافت.
به خانقاهی افتاد و جمعی صوفیان نشسته دید. یکی گفت: «وقت را عزیز دارید که وقت بیاید!»
شافعی روی به خادم کرد و گفت: «اینک وقت بازیافتم! بشنو، که چه می‌گویند.»

تذکرهًْ ‌الاولیا، عطار نیشابوری

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :