• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 5 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 53546
+
-

گفت‌وگو با محمدعلی بهمنی- خالق غزل‌های ناب عاشقانه- در روز تولد ۷۷‌سالگی‌اش

‌ما کاتب شعریم، نه شاعر آن

‌ما کاتب شعریم، نه شاعر آن


لیلا باقری
شعرهای محمدعلی بهمنی، فارغ را هم عاشق می‌کند، چه برسد به اینکه دلداده باشی. با گفتن همین جمله گپ‌وگفتمان را شروع می‌کنیم؛ با شاعری که آن‌قدر لطیف گفته که گاهی بین همه سرشلوغی‌ها مصرعی به سراغت می‌آید و سمجی می‌کند تا تکمیلش کنی و حظش را ببری. درباره شعر می‌گوییم و اینکه چطور شاعری می‌تواند در اوج بماند و هر روز پربارتر از دیروز. بعد از گفت‌وگو هم او برایمان شعر می‌خواند، با صدایی گرم و دلنشین که حظ شنیدن را چندبرابر می‌کند؛ «چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو/ که این یخ کرده را از بی‌کسی، ‌ها می‌کنم هر شب...» دیدار ما با این شاعر خوش‌قریحه درست در روز تولد 77سالگی‌اش بود.

 زندگی و زیست شاعرانه شما به چه شکل است. یا اصلا شما زندگی معمولی را از زندگی شاعرانه تفکیک می‌کنید؟
شاید از نظر برخی منطقی نباشد، اما به باور من، شاعر با وجود زندگی در زمان حال، به واقع در زمان خودش زندگی نمی‌کند. زیست شاعرانه او وقتی شروع می‌شود یا وقتی دیگران متوجه حضور او به‌عنوان یک شاعر می‌شوند که از آینده بگوید. در زمان حال شعر می‌سراید اما پایش باید در آینده باشد. از صدها شاعری که در قرن‌های گذشته زندگی می‌کردند تنها 8-7 شاعر تا به امروز مانده‌اند و در آینده هم خواهند ماند؛ چرا که اندیشه‌ای که داشتند صرفا برای زمان حال خودشان نبوده است. آنها با نگاه به زمان آینده در زمانه خودشان زندگی می‌کردند و شعر می‌گفتند؛ حافظ، سعدی و حتی نیمای بزرگ...  تا روزی که نیما آغازگر شعر نیمایی شد غزل هم می‌سرود، اما هیچ کدام از اینها بیانگر فرداهای نیما نبود. هر قدر هم که زمان بگذرد و ما رو به جلو برویم بیشتر متوجه می‌شویم که نیما چه کرده است. اگر او نبود و شعر نیمایی را آغاز نمی‌کرد ما همچنان خودمان را دور می‌زدیم و گذشته‌هایی را تکرار می‌کردیم که بارها شنیده‌ایم و از شعر خودمان هم بهتر و قوی‌تر بوده‌اند.

 درواقع شاعر باید چند قدم از روزگار خودش جلوتر باشد، اینطور نیست؟
مهم این است که ما خودمان را در روزگار خودمان باور نکنیم. اینکه شاعر هستیم و ثبت می‌شویم و چه حرف‌های مهمی زده‌ایم... نه! حرف ما زمانی ثابت می‌شود که خودمان نیستیم. کسانی در آینده آثار را مرور می‌کنند و شاید مکثی هم روی ما داشته باشند. اما کسی که می‌خواهد مکث روی آثارش برای قرن‌ها باقی بماند باید به این درک برسد که آن شعرایی که برای قرن‌ها باقی مانده‌اند، چه داشته‌اند. زمانه عوض شده و شکل شعر جهانی‌تر شده است. ما آنجا می‌توانیم برای خودمان فرصتی فراهم کنیم که در تمام اشکال شعری، از مثنوی گرفته تا غزل و... درحالی‌که می‌فهمیم‌شان و با آنها زیسته‌ایم، تحول ایجاد کنیم. با تحولی که بعد از نیما آموخته‌ایم برای نسل‌های بعدمان شعر را شکل بدهیم تا ماندگارتر باشد. اگر نتوانیم همین‌جا هم فراموش شده هستیم. متأسفانه هنوز که هنوز است، حتی برای خودم من هم آنچه مرا تقویت می‌کند، مانند غذا، همان غزل است. اما باید همین غزل را معاصرتر کرد تا غزلی که امروز می‌شنویم همان غزلی نباشد که دیروز شنیده‌ایم، حتی اگر دوست داریم وزن را رعایت کنیم. باید این غزل طوری باشد که نه برای خودمان که برای نسل آینده آسان‌تر شده باشد. ببینید! می‌توان غزلی را طوری گفت که انگار شعری نیمایی می‌شنویم. غزل‌هایی که امروز از برخی از عزیزان می‌شنویم همین‌گونه است؛ یعنی هم رعایت آنچه را که آموخته‌اند می‌کنند و هم می‌آموزند برای فرداها. و شما احساس می‌کنید شعرِ بعد از نیما را می‌خوانید.

  بیتی دارید که می‌گویید جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی‌ست/ در آینه تلفیق این شعر تماشایی‌ست... پس چاره رشد در شعر همین است که تحول بعد از نیما را جدی بگیریم؟
بله دقیقا. ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که برخی هنوز یا نیما را نخوانده‌اند یا قبول ندارند یا خیلی راحت می‌گویند مگر چه کرده است! درحالی‌که اگر بتوانی نفس درونی شعر نیما را حس کنی، آن موقع درک می‌کنی چه گفته است و چرا ماندگار شده. نخستین شعری که ایران داشته، شعر منثور بوده است یعنی نثری که شاعرانه است. خیلی هم تلخ است که در کل جهان تنها 14 شعر منثور ما در یک موزه ماندگار شده است و خود ما هم باید ترجمه‌شده‌اش را بخوانیم. وقتی مطالعه می‌کنیم می‌بینیم کلام‌های ساده‌ای هستند که شعر شده‌اند پس ما نباید دوباره کارهایی را انجام دهیم که قبلا بهترش انجام شده است. این نکته‌ای است که اگر از همان ابتدا شاعر به آن دقت کند، چند سال زحمتش هم حرام نمی‌شود.

 اما در کل شعر غریزی‌ترین هنر است و این مسئله ملاک مهمی است برای شاعرشدن. اینطور نیست؟
من معتقدم ما شاعر نیستیم، کاتبیم. خنده‌دار است که شاعری امروز تصمیم بگیرد شعری بگوید! حالا گیریم این تصمیم را گرفت و شعری هم سرود، اما آن شعریتی را که باید ندارد. اما یک زمان شاعر مشغول کاری است که بسیار هم ضروری است و باید حواسش جمع آن کار باشد اما یکباره چیزی به ذهنش می‌رسد و خیلی هم سمج است که بیرون بیاید و شاعر مجبور است که آن را یادداشت کند؛ یعنی هنر گاهی جایی می‌آید که ما مشغول انجام کار دیگری هستیم، بنابراین ما کاتب آن شعری هستیم که یکباره می‌آید. کسی که می‌سازد یک معمار است که حالا خدا کند معمار باشد و نه عمله آن. کسی مثل مولانا نمی‌نشسته که شعر بگوید. شعر بوده که او را اسیر خودش می‌کرده است تا نوشته شود. برای خیلی از ما هم این اتفاق افتاده است که به این شکل شعر، بگوییم فقط نکته این است که ما باید باور کنیم که کاتبیم و همیشه برای این نوشتن آماده باشیم؛ یا ذهن‌مان قلم باشد یا یک قلم و کاغذ در کنار خود داشته باشیم برای وقتی که اجیر شعر می‌شویم. شعر، ناگهانی است که شاعر آن را کشف می‌کند. اگر بخواهیم درست‌تر بگوییم این ناگهان است که شاعر را کشف می‌کند.

 درواقع می‌گویید شاعر واقعی هرلحظه باید آماده نوشتن شعری باشد که شاعر را کشف می‌کند؟
حالا مهم است وقتی که شاعر آن زمان عزیز را کشف می‌کند در چه وضعیتی قرار دارد. لحظه‌ای که شاعر به شعر نزدیک می‌شود و آن را زندگی می‌کند و می‌تواند تمام ندیده‌ها را تجربه کند و آن را شرح بدهد و خلق کند، باید یا به ذهن خودش مطمئن باشد یا قلمی کنارش باشد تا کتابتش کند. در کل وقتی می‌گویم شاعران نباید حرف تکراری بزنند و باید واژگان‌سازی کنند به این معنا نیست که بنشینند و فکر کنند چه واژه‌های جدیدی خلق کنند، آنها این واژه‌ها را خودبه‌خود دریافت خواهند کرد. فرزندی که به دنیا می‌آید از کجا می‌داند که باید گریه کند، این حس و این صدا با او متولد می‌شود. این کودک بعدا حرف هم می‌زند. پس ابتدا یک صدا با این کودک متولد می‌شود و هر چه جلوتر می‌رود این صدا مفهوم‌تر می‌شود. در ابتدا چیزهای به ظاهر نامفهومی می‌گوید، اما مادر متوجه می‌شود که او چه می‌خواهد، بعد هم که دیگر واضح شروع به سخن گفتن می‌کند.‌ شعر هم همان کودک است که متولد می‌شود و حرفی می‌زند. آن کسی که شعر را می‌شناسد و شاعر را می‌شناسد با شخص دیگری که یک شنونده معمولی است، برداشتش متفاوت است. کسی که شعر را می‌شناسند درکش از شنیده مانند مادر کودک است و شنونده معمولی هم تنها یک چیز تکراری و ساده می‌شنود.

 خب، با توجه به حجم بسیار زیاد کتاب‌های شعری که این روزها روانه بازار کتاب می‌شود به‌نظرتان جایگاه آموزش برای شاعران امروز کجاست؟
در هر هنری مهم این است که ما تا چه اندازه‌ای متعلق به این هنر هستیم. خیلی آموزشی وجود ندارد. هر کسی که متولد می‌شود یک هنر خاص هم با او به دنیا می‌آید. برای همین است که ما بعداً به سمت یک رشته هنری خاص کشیده می‌شویم. اما نکته مهمی وجود دارد که با یک خاطره توضیحش می‌دهم. 15-14ساله بودم که یکی از دوستانم گفت خانم نقاشی برای افتتاح گالری‌اش دعوت‌نامه‌ای به من داده تا برای سهراب سپهری ببرم و از او بخواهم که هم برای شعرخوانی بیاید و هم تابلوهای خودش را برای نمایش در گالری بیاورد. با ذوق گفتم من هم می‌آیم. 3 نفر بودیم که سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم و در تمام راه با خودمان فکر می‌کردیم اگر خواست بیاید، همراه ما می‌آید؟ وقتی رسیدیم او برخورد بسیار صمیمانه‌ای داشت و نام آن بانو را هم که آوردیم برایش احترام زیادی گذاشت. ناهار را هم همانجا ماندیم تا عصر. او در این مدت هر از گاهی ما را رها می‌کرد و به اتاقی می‌رفت برای کار و ما را هم به آن اتاق دعوت نمی‌کرد. موقع بازگشت از او پرسیدیم آیا با ما به تهران می‌آید؟ گفت من نامه می‌نویسم و شما به آن خانم هنرمند بدهید. ما گفتیم نامه را که نمی‌توانیم بخوانیم شما بگویید تشریف می‌آورید یا نه؟ گفت آن نامه را نوشتم که شما حرفی را اضافه نکنید، اما حالا به ‌خودتان می‌گویم؛ من باید وقتی بگذارم تا به تهران بیایم، بعد هم آنجا دوستانی دارم که باید ببینم‌شان، از کجا معلوم در این فرصت چند شعر نسروده باشم یا نقاشی نکشیده باشم؟ آن خانم هم وقت خودش را از دست نداده است و کارت دعوت را داده شما برای من آورده‌اید. هرچند که اگر می‌آمد هم باز من می‌گفتم نمی‌آیم، تو وقتت را هدر داده‌ای اما من هدر نمی‌دهم. البته سپهری قصد تخریب نداشت بلکه واقعیت را گفت و خواست به ما هم درسی بدهد. ما وقتی برگشتیم و نامه را به آن خانم هنرمند دادیم، نامه را روی چشمانش گذاشت و گریه کرد و گفت: این بزرگ‌ترین درسی بود که گرفتم. هنر همین است، انسان اگر هنرمند است باید تمام وقتش وقف هنر باشد. بارها برای من پیش آمده است که مشغول انجام کاری بودم اما بعد متوجه شدم که کار را رها کرده و در حال نوشتنم. مهم این است که وقتی که شعر تمام می‌شود تو آزادی که آن کار نیمه را دوباره از سر بگیری و وقت از دست رفته را جبران کنی. هنر ما را صدا می‌کند. اگر مدتی با هنر زندگی کنیم متوجه می‌شویم این واژه ما را از خودمان می‌گیرد، اما بعد از چند لحظه چند برابر خودمان و غنی‌تر تحویل می‌دهد. اگر نه، می‌توانی بنشینی و شعری را بسازی و خودت هم دوستش داشته باشی اما این شعر هیچ‌چیزی به تو اضافه نمی‌کند چون تویی که به او چیزی اضافه کرده‌ای و نه او به تو... .

 نکته دیگری هست که بخواهید در همین باره به شاعران جوان بگویید؟
نکته دیگری که می‌خواهم بگویم و مهم است درباره پیوند عاطفی است. باید پیوندی داشته باشی با چیزی دیگر که به آن عشق می‌گویند. حالا این عشق یا مادر توست یا همسر یا وطنت و یا چیزهای دیگر... ؛ پیوندی که تو را دلخوش می‌کند. وقتی شاعر با ملتش پیوند دارد، می‌بینیم که چه شعرهای میهنی زیبایی می‌سراید. خداوند هنر را خلق کرده است و کسی که درکش می‌کند، در اختیار این هنر قرار می‌گیرد؛ هرچند گاهی جامعه این اختیار را از ما می‌گیرد چون باید حضور داشته باشیم و کارهای دیگری برای زندگی انجام دهیم.


یکباره چیزی به ذهن شاعر می‌رسد و خیلی هم سمج است که بیرون بیاید و شاعر مجبور است که آن را یادداشت کند. بنابراین ما کاتب آن شعری هستیم که یکباره می‌آید

شعرخوانی با چاشنی نوازندگی بداهه...


به تازگی تصمیمی گرفته‌ایم برای بهتر شنیده‌شدن شعرها و جذاب‌ترشدن جلسات شعرخوانی و درحال انجام امتحانی آن هستیم. با یک آهنگساز خوش‌ذوق که متفاوت کار می‌کند صحبت کردیم و گفتیم ما در جلسات شعر می‌خوانیم و شما همان دم مناسب با حال و هوای شعر و آهنگش بداهه، ملودی بسازید و بزنید. او هم استقبال کرد و در یک جلسه خصوصی این کار را کردیم و خیلی هم جالب از آب درآمد و استقبال شد. از شاعرهای دیگر هم خواستیم این کار را کنند و هرکدام در جلسه‌ای مثلا 10 شعر بخوانند و بعدش آهنگساز بنوازد. بعد از اقبال در جلسه خصوصی دوستان تصمیم گرفتند این برنامه را وسیع‌تر و در یکی از سالن‌های گلستان برگزار کنند. از ارشاد مجوز گرفتند و من همراه این آهنگساز شعرخوانی کردم و آنجا هم مردم بسیار استقبال کردند و دوست داشتند. بعد دوستانی از شهر سرخه این درخواست را کردند. گمانم این بود که یک شب را هم در سرخه اجرا خواهیم داشت اما آنجا برای 3 شب مجوز گرفتند و هر 3شب استقبال بی‌نظیر بود. به‌نظرم این یک راه تازه و بسیار جالب است برای شنیدنی‌ترشدن شعر و پیوند عمیق‌تر مردم با شعر.


شاعرشدن بهمنی به روایت بهمنی
یکی از برادرهایم در چاپخانه‌ای کار می‌کرد به نام تابان که مجله «روشنفکر» در آنجا چاپ می‌شد و فریدون مشیری در آن مجله مطلب می‌نوشت. مادرم مرا 3 ‌ماه تعطیلی مدارس به چاپخانه فرستاد تا کمتر شیطنت کنم. خودش جزو نخستین گروه بانوانی بود که در تهران زبان فرانسه خوانده بود و شعر فرانسه را بسیار دوست داشت. ترجمه‌اش را هم برای من می‌خواند. برادرهای دیگر را هم وادار می‌کرد که شاهنامه و حافظ و سعدی بخوانند. اوایل کار در چاپخانه روزی قبل از غلط‌گیری کار توسط آقای مشیری مطلب را خواندم و تذکر دادم که این مطلب غلط است. حروفچین برخورد تندی داشت. اما پس از آمدن آقای مشیری و خواندن مطلب، سمت من آمد و پرسید که از کجا فهمیدی غلط است؟ بعد چند بیتی با خط بچگانه نوشتند که من بتوانم بخوانم البته با چند غلط... من هم با توجه به تمرین‌هایی که مادرم با من انجام می‌داد غلط آن شعر را تشخیص دادم. ایشان خوشحال شدند. همین صمیمیت و دیدار باعث شد که دیدار خانوادگی صورت بگیرد. بعد روزی آقای مشیری گفتند چرا شعر نمی‌گویی؟ با هر زحمتی شد غزلی گفتم و برای آقای مشیری خواندم. پرسیدند این را مادرت گفته یا خودت؟ گفتم خودم. گفتند می‌دانی موشح یعنی چه؟ گفتم از خود شما یاد گرفته بودم و از مادر معنی آن را پرسیده بودم. برایش باورمند شد. آن شب خوشحال رفتم و برای مادر شعر را خواندم و جالب بود که مادرم هم گفتند که آقای مشیری کمکت کرده؟

غزلی زیبا از محمدعلی بهمنی
تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می‌کند آنگاه
چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ‌ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ‌کرده را از بی‌کسی، ‌ها می‌کنم هر شب
تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب
دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب





 

این خبر را به اشتراک بگذارید