محبوبالقلوب
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
آقای «شیبان» با آن چهره بیروح و صورت گرد و چشمان درشت و مژههای بلند بدون پیچ و تابش رفتار عجیبی داشت. هر وقت دلش میخواست جز بالادستیهایش سَر هر کسی داد میزد. بلندبلند آدمهای زیردستش را تحقیر میکرد. بیآنکه لیچارهای آب نکشیده بار طرف کند، چنان تخطئه و ترور شخصیتش میکرد که طرف مقابلش تا مدتها منگ و واخورده بود و درصدد انتقام هم برنمیآمد. شیبان، معاون میانی یکی از ادارههایی بود که بود و نبود ادارهشان در شهری که زندگی میکردند کوچکترین تأثیری نداشت چه برسد به شهرهای دیگر. از آنهایی بود که هر وقت حوصلهاش سر جا بود خاطرههایی تکراری، بیمفهوم و آبکی تعریف میکرد و اول از همه خودش بلندبلند میخندید و گاهی هم قهقهه میزد.
آنهایی که در اتاقش بودند و زیرمجموعهاش بهحساب میآمدند به حرفهای یخ و بیظرافت و اغلب موهوم شیبان میخندیدند. خندیدنها از زیردستها به کناردستیها و آنهایی هم که زیرنظر شیبان نبودند سرایت کرد. همه بیخود و برای نوعی همراهی رذالتبار و چاپلوسانه میخندیدند و شیبان هم خوشخوشانش میشد و حسی لذتبخش، کهنه و کُرک انداخته در وجودش ریشه میدواند که محبوبالقلوب است و چه نازنینی است که از صغیر تا کبیر دوستش دارند. رفتار دوسویه شیبان سالها بیوقفه ادامه داشت. آدمهایی که دور و برش بودند عادت کرده بودند به اصول «آسته برو آسته بیا».
به پروپایش نمیپیچیدند. اگر موضوع بیربطی را به اسم خاطره، برای چندمین بار تعریف میکرد و راست و دروغ را میزد تنگ هم، به فراخور واکنش مستمعان لبخند میزدند یا بلندبلند میخندیدند و اگر هم لازم بود محض سالوسی و شیادی بیسود و مواجب قهقهه میزدند. وانمود میکردند لحظههایی شاد و خوش بهشان رو کرده. شیبان سالها به همین رویه ادامه داد؛ تحقیر، تخطئه، خاطرهگویی، باد به غبغب انداختن و احساس آدمهای قهرمان را داشتن. شیبان رفتهرفته بت دیگران شد. آنقدر دور و بریها رفتار ریاکارانهشان را ادامه دادند که او راستیراستی باور کرد دوستداشتنی و کاردرست است. به مرور زمان دور و بریهایش هم پذیرفتند که او دوستداشتنی و محبوبالقلوب است. محبوبالقلوب سالیان سال زیردستانش را تحقیر میکرد و آنها دم نمیزدند.