• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 22 فروردین 1398
کد مطلب : 52005
+
-

به مناسبت نود و هشتمین سالگرد کودتای 1299

کودتا به روایت سرتیپ احمد آقاخان سپهبد امیراحمدی

کودتا به روایت سرتیپ احمد آقاخان سپهبد امیراحمدی

محسن میرزایی

عصر روز دوم که در «آقابابا» توقف کرده بودیم، من روی سکوی کاروانسرا نشسته بودم که جمعی سوار از دور نمایان شدند. پیشاپیش آنها سرتیپ رضاخان که جناح چپ اردو را در «پیله بازار» به‌عهده داشت و به‌تازگی میر‌پنج (یکی از درجات قزاق‌خانه به معنی فرمانده 5هزار نفر) شده بود، با باقیمانده عده خود وارد شد. میرپنج رضاخان چهره‌ای گرفته داشت و بر اسبی سفید سوار بود و از وضع لباس خود و افرادش نمایان بود که مدت‌ها در باتلاق‌های گیلان به سختی سر کرده. وقتی مرا دید، از دیدارم خوشحال شد. من هم از دیدن ایشان خیلی مسرور شدم چون با وضعی که پیش آمده بود، هیچ کدام امید نداشتیم که دیگری زنده مانده باشد.(1)
شب را با هم در یک کاروانسرا به‌سر بردیم و ضمن صحبت از شکست قزاق‌ها از انقلابیون گیلان، «میرپنج رضاخان» با دلی پرخون نیرنگ‌های استاروسلسکی و خیانتی را که به ایران کرده بود، شرح می‌داد. درد دل ما آن شب پیرامون وضع پریشان مملکت، بی‌کفایتی رجال و بی‌خبری مصادر امور از کارهای جاری مملکت بود. آن شب نطفه کودتای سوم حوت در آنجا بسته شد. میرپنج رضاخان گفت: اکنون که فرماندهان روسی را از قزاقخانه بیرون کرده‌اند(2) و استاروسلسکی معزول شده، با این همه سردارهایی که در قزاقخانه هستند انگلیسی‌ها «سردار همایون» را آورده‌اند و رئیس قزاقخانه کرده‌اند. من گفتم: بهتر این است که قیامی بکنیم و خود شما رئیس قزاقخانه باشید.
هنگامی که مقرر شد قسمت‌ها به نواحی قزوین متفرق شوند میرپنج رضاخان با قوای خود به قزوین آمد و در آنجا آتریاد همدان را به ایشان واگذار کردند و رضاخان در قزوین خانه‌ای اجاره کرد. پس از چند روز، به ملاقات رضاخان رفتم. رضاخان گفت: من در دنباله صحبتی که با هم کردیم، چند روز به تهران می‌روم و با اشخاص مؤثر مذاکره می‌کنم تا ببینم رفتن به تهران و تصرف قزاقخانه برای ما امکان‌پذیر هست یا نه. ایشان وعده دادند در هر کاری که بخواهند انجام بدهند، من همراز و همکارشان باشم. پس از چند روز، نامه‌ای از میرپنج رضاخان به من رسید که هرچه زودتر به قزوین آمده مرا ملاقات کنید. من بلادرنگ به قزوین رفتم و ملاقات به عمل آمد. ایشان گفتند: من به تهران رفتم و با اشخاص مختلف و لازم مذاکره کرده‌ام. موافقت کردند که من رئیس قزاقخانه بشوم، مشروط بر اینکه سردار‌های قزاقخانه که ارشدیت به من دارند به مخالفت برنخیزند. اکنون نوبت این است که شما به تهران بروید و سردارها را موافق کنید. من به تهران رفتم و در دیدار با سردارهای قزاقخانه مطلب را برای آنها توضیح دادم که میرپنج رضاخان می‌گوید: تحمل ریاست سردار همایون برای من شاق است. یا یکی را برای ریاست قزاقخانه برگزینید یا موافقت کنید من رئیس قزاقخانه باشم. در این جلسه سخنان من از جانب «سردار عظیم» هم که قبلاً موضوع را با ایشان حل کرده بودم، تأیید می‌شد. بالاخره همه قول شرف دادند که اگر میرپنج رضاخان بتواند امور قزاقخانه را مرتب کند و حیثیت آنها محفوظ باشد، نه‌تنها مخالفتی ندارند بلکه موافقت کامل می‌کنند.
یکی از این روزها نامه‌ای از ارکان حرب (ستاد قزاقخانه) مستقر در قزوین به من رسید، به‌عنوان میرپنج غلامرضاخان، فرمانده فوج‌سوار که به او امر شده بود فوری نیروی خود را به تهران بیاورد و آرامش پایتخت را به‌عهده بگیرد. من این نامه را بردم پیش میرپنج رضاخان و نشان دادم و گفتم: با این ترتیب موقعیتی به‌دست آمده که به تهران حرکت کنیم. ایشان از دیدن این نامه تعجب کردند و گفتند: می‌بایستی این نامه به‌عنوان من باشد، نه غلامرضاخان. و رضاخان نامه را به ستاد قزاقخانه برد و پس از نیم‌ساعت برگشت و با خوشحالی گفت: درست کردم و نامه‌ای نشان داد که نوشته بودند میرپنج رضاخان برای حفظ آرامش تهران حرکت کند. رضاخان به من گفت: شما هم همراه من خواهید بود زیرا قرار گذاشته‌ایم که فوج‌سوار به فرماندهی شما و یک «اسکادران» از فوج تبریز نیز همراه من باشد. خلاصه تصمیم آن شد که قوای کافی به تهران حرکت کند زیرا اوضاع آشفته پایتخت ایجاب می‌کرد که نیرویی که به تهران می‌رود قابل ملاحظه باشد. توضیح این امر لازم است که در آغاز، قرار نبود قوای نیرومندی عازم تهران شود ولی از جهات سیاسی تصمیم گرفته شد که نیروهای بیشتری به تهران حرکت کنند.
1- نظر میرپنج رضاخان و من این بود که به‌صورت ظاهر برای ایجاد امنیت به تهران برویم و در ضمن قزاقخانه را در دست بگیریم. میرپنج رضاخان رئیس دیویزیون و من رئیس «آتریاد» تهران باشم.
2- نظر احمدشاه و دولت وقت هم این بود که قوایی به تهران بیاید و امنیت ایجاد کند.
3- موقعیت جهانی و نظر برخی از سیاستمدارها بر این بود که رفتن ما به تهران جنبه کودتا داشته باشد.
اردو از قزوین حرکت کرد.2 شب در راه خوابیدیم. شب سوم به «ینگی امام» رسیدیم. احمد شاه و دولت وقت همین که خبردار شدند قوایی که به تهران می‌آید بیش از حدِ پیش‌بینی شده است، نگران و از خواستن نیرو پشیمان شدند. هنگامی که در «ینگی امام» ناهار خوردیم و می‌خواستیم به تهران حرکت کنیم، تلگرافی به‌دست میرپنج رضاخان دادند به امضای وزیر جنگ که این تلگراف فرمان بازگشت قزاق‌ها به قزوین بود. میرپنج رضاخان تلگراف را به کسی نشان نداد و مرا به گوشه‌ای برد و گفت: مطلب مشکل شد و تلگراف را ارائه داد و گفت: ممکن است با این ترتیب سرباز‌ها و ژاندارم‌ها سنگربندی کنند و نگذارند به تهران وارد و مجبور به زد و خورد شویم. و اگر هم بخواهیم این دستور را اجرا کنیم و به قزوین بازگردیم، هم تهران آشفته‌تر می‌شود و هم ما به مقصود خود نمی‌رسیم. پس از تبادل افکار تصمیم گرفتیم که امر وزارت جنگ را نادیده گرفته و به تهران بیاییم و تلگرافچی را هم تهدید کنیم که به تهران اطلاع دهد که (تلگراف به مقصد نرسید) من گفتم: تهدید و تشویق هر دو لازم است. میرپنج رضاخان صد تومان به من داد و گفت: بروید وبا تلگرافچی قرارش را بگذارید.
من آمدم و به تلگرافچی گفتم: این صد تومان را بگیر و به تهران اعلام کن وقتی تلگراف وزارت جنگ رسید که عده از «ینگی امام» به «کردان» حرکت کرده بود و قاصد هم نبود که تلگراف را ببرد و اگر غیر از این بگویی بر می‌گردم و تو را می‌کشم. تلگرافچی قبول کرد و به تهران اطلاع داد که موفق نشده تلگراف را به رئیس اردو تسلیم کند. ما حرکت کردیم به طرف کردان . چون وسیله نقلیه سریع‌السیر مانند امروز نبود که نیروی پیاده را با ماشین حرکت دهیم و پیاده‌ها فقط روزی سه فرسخ (حدوداً معادل 6کیلومتر) پیش می‌رفتند، پس از تبادل افکار به این نتیجه رسیدیم که من با واحدهای سوار و توپ‌های صحرایی سریع خودم را به نزدیکی تهران برسانم و ارتباط تهران و قزوین را قطع کنم و تهران را در محاصره درآورم تا ستون پیاده برسد و میرپنج رضاخان با ستون پیاده حرکت کند. من با سرعت آمدم به شاه‌آباد و ارتباطات را قطع کردم. آمد و شدها را از تهران به قزوین کنترل کردم و حتی دوست عزیزم سرتیپ «امان‌الله میرزا جهانبانی» را که از فرنگ برمی‌گشت، ناگزیر شدم توقیف کنم. کلنل کاظم خان‌سیاح(3) با ما از قزوین حرکت کرد و هنگامی که از «ینگی امام» من با فوج سوار به شاه‌آباد حرکت کردم، کلنل کاظم‌خان نیز به دستور میرپنج رضاخان همراه من آمد.
خاطرات سپهبد امیراحمدی نشانگر آن است که میرپنج رضاخان از رشوه‌هایی که سیدضیاء به رجال مملکت داده تا مقاومتی در برابر قزاق‌ها نشود بی‌خبر بوده و از این‌رو می‌ترسیده که هنگام ورود به تهران مقاومتی پیش آید و خونریزی شود.
زیرنویس:
1- شکست دیویزیون قزاق در گیلان که استاروسلسکی فرمانده روسی دیویزیون قزاق را مسئول آن حادثه می‌دانستند.
2- تا سال1299 فرماندهان روسی قزاقخانه به‌رغم واژگون شدن سلسله تزاری روس فرماندهی قزاقخانه را به‌عهده داشتند و پیش از کودتا همه آنها استعفا کرده و از ایران خارج شدند؛ در حقیقت انگلیس‌ها آنها را از ایران بیرون کردند و قزاقخانه که نزدیک به 40 سال تحت فرمان روس‌ها بود به دست انگلیسی‌ها افتاد.
3- کلنل کاظم‌خان یکی از همدستان سیدضیاء برای کودتا بود.


این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :