• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
دو شنبه 27 اسفند 1397
کد مطلب : 51142
+
-

سینمایی که می‌رفتیم

علی عمادی



خیلی وقت بود همدیگر را ندیده‌بودیم. دلتنگی را با یک وعده دیدار سیر، پر کردیم. زنگ زدم؛ با تلفنی که می‌بایست 6 بار انگشت را در سوراخ‌هایش چرخاند؛ به‌خصوص اگر در نمره‌اش، صفر داشت؛ از آن ته تا بیخ فلزی که سبابه را گیر می‌انداخت. خبری از آوای انتظار نبود؛ آن‌قدر بوق می‌خورد تا آن طرف یکی از اهالی خانه دلش بسوزد و گوشی را بردارد. بعد از چاق سلامتی، می‌رفت و صدایش می‌کرد؛ حتما طول می‌کشید. خانه‌‌ها مثل حالا قوطی کبریت نبود؛ گاهی آنکه می‌خواستی‌اش در طبقه‌ای دیگر بود؛ تا بیاید پای تلفن و روی صندلی میز تلفن بنشیند، یک ماه‌‌رمضان طول می‌کشید. آن وقت‌ها زندگی مجازی نبود.

صد سال به این سال‌ها گفتیم (گفتیم و بهتر نشد؟) قرار را گذاشتیم برای 3 فروردین، 10صبح؛ کجا؟ سرِ وصال. کافه‌قنادی پاریس که بسته بود، آن کله صبح فقط یک پاتوق داشتیم؛ سینما عصرجدید. من از امیریه آمدم و او از نیرو‌هوایی؛ با کلی معطلی. پرنده در خیابان پر نمی‌زد چه رسد به اتوبوس واحد. خنکای فروردین را با آغوشی گرم و چندتا ماچ آبدار، دلپذیرتر کردیم. قدم زدیم زیر تک‌درخت‌هایی که در حال دیدوبازدید عیدانه با شکوفه‌ها بودند. پای گیشه تازه جای چانه‌زنی و زورآزمایی بود؛ «من بمیرم» و «نمی‌ذارم» و «به‌خدا ناراحت می‌شم دست تو جیبت کنی»، همراه با فشار دوچندان، برای عقب‌راندن دست دوست و دست بردن به پنجره هلالی کوچک بلیت فروشی. برنده کسی نبود که پولش را دیگری می‌داد، او بود که گیشه را برای تحکیم دوستی فتح می‌کرد. آن روزگار رفاقت‌ هم واقعی بود.

دوتا اسکناس خاکستری 50تومانی دادم و بلیت گرفتم. بلیت فروش همان خانم چاق همیشگی بود. آقای لاغر با عینک ته‌استکانی که دم در ورودی نشسته بود و بلیت پاره می‌کرد را هم به‌جا ‌آوردم؛ یعنی همه آدم‌های عصرجدید را می‌شناختم؛ حتی خود آقای کاوه را. آنها هم مرا می‌شناختند؟ من که فقط «کریستف کلمب» (نام اصلی‌اش 1492، فتح بهشت بود) را 11بار در سالن اصلی و اتوبوسی سینمایشان دیده بودم؛ همان که وقتی کاست موسیقی‌اش ساخته جناب ونجلیس درآمد، 400تومان، همه دارایی‌ام را دادم و آن را خریدم و تا خانه پیاده رفتم اما همان شب هزاربار در ضبط صوت قرمز خانگی‌مان پشت و رویش کردم؛ من که هر فیلم خارجی و ایرانی اکران شده در آن سال‌ها را فقط در سینمای آنها می‌دیدم؛ من که تقریبا هر هفته مهمان‌شان بودم؛ من که...؛ می‌شناختند؟ خیلی بعید بود که بشناسند. آن موقع عشق فیلم و خوره سینما زیاد بود.

با پاره‌شدن بلیت کوچک زردرنگ خوش نقش‌ونگار که رویش با نستعلیق، شهرداری پایتخت چاپ شده بود و شماره ردیف و صندلی‌مان را پشتش با خودکار قرمز نوشته بودند، وارد سالن انتظار سینما شدیم. بوفه هم به‌راه بود. تا بیایم و بجنبم، همراهم 2تا چای داغ داغ با 4تا قند مکعبی کوچک گرفته بود؛ قندهایی که فی‌الفور و حتی قبل از نخستین جرعه، آب می‌شدند و هیچ‌وقت رنگ آخر چای لیوان پلاستیکی را نمی‌دیدند. گرم حرف شدیم؛ این‌قدر که نفهمیدیم کسی آن دوروبر نیست. درِ سالن شماره 2 در همان همکف عصرجدید باز شد. مسئول سالن مثل همیشه اسم فیلم را بلند صدا زد؛ «سجاده آتش»؛ همان که عکسش را روی مجله فیلم دیده بودم؛ تصویری از تانک‌های شعله‌ور عراقی که هواپیمای ایرانی داشت بمب روی‌شان می‌ریخت؛ عجب بیگ پروداکشنی بود برای ما؛ همانی که نقدهایش را خوانده بودم و بازهم چندکلمه‌ای را نفهمیدم. جایی هم نبود تا بگردم و دریابم کلمه‌ای مثل «پاساژ» که برایم تداعی‌کننده چندفروشگاه در کنار هم بود وسط نقد فیلم چه کار می‌کند؟ آن ایام برای دانستن باید بیشتر می‌خواندیم. آن دوره اینترنت هم نبود.

مثل همیشه قبل از تماشای فیلم از آبخوری ته سالن آب خوردیم؛ هیچ‌وقت نشد (یا شاید نخواستیم) آب فوران یافته از فشار شست روی دگمه آبخوری یک‌راست وارد دهان‌مان شود؛ اگر شانس می‌آوردیم و توی دماغ‌مان نمی‌رفت، همیشه خدا، شتک‌های آب صورت‌مان را می‌شست. روی صندلی‌مان نشستیم. آن موقع‌ها هرکه می‌خواست فیلم ببیند، عصرجدید می‌آمد؛ مثل سینماهای میدان انقلاب نبود که خش‌خش چیپس و پفک زیرزمینه صدای فیلم شود؛ مثل سینماهای خیابان جمهوری نبود که نصف دیالوگ‌ها در عر و وق نوزادان گم شود؛ مثل سینما مراد میدان امام‌حسین نبود که بوی جوراب چندروز مانده در پوتین کهنه ‌سربازهای چندساعت مرخصی‌دار، شامه‌نواز باشد؛ مثل سینماهای لاله‌زار (البته غیراز کریستال) نبود که...، حالا هرچی. عصرجدید انگار مال خودمان بود؛ با این‌همه، این‌قدرش را باور نمی‌کردیم. قبل از خاموشی چراغ‌ها تازه دیدیم که غیر از ما 2نفر کسی داخل سالن سینما نیست. فیلم را از اول تا آخر فقط برای ما 2 نفر نمایش دادند. کسی هم وسط فیلم از راه نرسید تا مسئول سالن برایش چراغ قوه بیندازد؛ فقط برای ما 2نفر خیلی بیشتر از پول بلیت‌مان، هزینه برق پرژکتور کردند. ربع‌قرن پیش، کمتر کسی برای دیگران چرتکه می‌انداخت. آن وقت‌ها چه خوب بود... .

این خبر را به اشتراک بگذارید