• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
دو شنبه 20 اسفند 1397
کد مطلب : 50520
+
-

ننه

فراواقعیت
ننه

محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

در جاده‌ای اسطوره‌ای سوار بر ماشین با سرعت 120 کیلومتر در حرکت بودم. جاده تخت بود و در انتها پشت کوه‌ها پنهان می‌شد. دو طرف جاده، بیابان، زیر چشم قرار داشت. باد می‌آمد و خس‌و‌خاشاک را از این سمت جاده به آن سمت می‌دواند. از دور چشمم به سیاهی‌ای در کنار جاده افتاد. چه می‌توانست باشد؟ با آن سرعت بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که به آن سیاهی رسیدم . پیرزن و پیرمردی دیدم که هر دو عصا به دست ایستاده بودند. دست بالا می‌بردند و تقاضای توقف داشتند.
نگه داشتم. سلامی دادم و علیکی شنیدم. هر دو به زحمت سوار شدند بدون آنکه اجازه بگیرند یا بگویند کجا می‌روند. پرسیدم کجا می‌روید آقا؟ زن گفت: «همین راهی را که می‌ری، برو». راه افتادم. پیرزن، زیر چادری که ضعفش مانع می‌شد تا خوب خود را بپوشاند، توی آینه در برابر نگاهم بود. چند دقیقه‌ای را با ده‌ها پرسش در ذهن حرکت کردم که صدای پیرزن درآمد. «سیامک‌جان، آرام‌تر بران.» تعجب کردم. «منو می‌شناسین؟»
- «تو نوه‌ام هستی، چطور نشناسم!»
یعنی مادر‌بزرگم بود؟ انگار که این پرسش را از زبانم شنیده باشد، گفت: «من مادربزرگ توام. یادت نیست؟»
خوب که نگاه کردم، چهره مادربزرگم را که در 62 سالگی فوت کرده و حالا بسیار پیر و فرتوت شده بود، شناختم. ماشین را نگه داشتم و رفتم بغل مادر‌بزرگ و حسابی بوسیدمش. طبیعتا مرد کناری‌اش باید پدربزرگم  می‌شد. اما خیلی جوان‌تر از مادربزرگم به نظر می‌آمد. خواستم درباره‌اش بپرسم که مادربزرگم گفت: «این مرد، خود تویی در40سال بعد.»
- من؟!
- بله.
- چطور ممکنه؟
- همه چیز ممکنه. من از جهان دیگه‌ای اومده‌ام.
به خودم نگاه کردم. پیر و فرتوت شده بودم. خودم لبخندی به من زد و گفت:‌ «ای داد از این روزگار. چی بودم و به کجا رسیدم!»
بعد هم در حالی که مادربزرگ را ننه (ما هم به او ننه می‌گفتیم) صدا می‌زد، ادامه داد: «من و ننه سال‌هاست از این جاده به اون جاده می‌ریم. چیزی هم گیرمون نمی‌آد، اما ننه دوست داره فقط بریم. مصیبت زیاد کشیدیم اما هرچه هست، همراه‌‌بودن با ننه کیف داره.»
ماشین حرکت کرد. سر یک پیچ یک اتاقک کاهگلی دیدیم. ننه گفت نگه دار. هر سه پیاده شدیم. خودم کلید داخل قفل انداخت. به محض اینکه در باز شد، کودکی شش، ‌هفت‌ساله جلو چشم‌مان قرار گرفت. ننه رو به من گفت: «‌درست شش‌ساله بودی که مردی! این بچه، کودکی‌های توئه. همون سن‌و‌سالیه که مردی.»
روبه‌روی در، به جای دیوار، باغی سرسبز و پرآب و درخت دیده می‌شد. من و خودم و ننه و بچگی‌هایم رفتیم داخل باغ .

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :