• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
شنبه 18 اسفند 1397
کد مطلب : 50257
+
-

نرود میخ آهنین بر سنگ

قصه‌های کهن
نرود میخ آهنین بر سنگ


کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی‌قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود.

چو پیروز شد دزد تیره‌روان
چه غم دارد از گریه کاروان؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت: دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن.

آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟
نرود میخ آهنین در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید