• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
یکشنبه 5 اسفند 1397
کد مطلب : 48873
+
-

پسر خجالتی ننه لیلا چگونه طنزپردازی قهار شد؟

عملیات عیمرانی

چند قطعه درباره عمران صلاحی 10اسفند 1325– 11مهر 1385

عملیات عیمرانی

 ابراهیم افشار

1 اصلا یادم رفت زنگ بزنم ‌بهش داستان خیار را بگویم. مطمئنم ریسه بی‌صدایی از آن‌ور گوشی می‌رفت و لبخندی شرمگینانه تا آخر عمر روی لب‌هایش می‌چکید؛ لبخندی که امضایش بود؛مهر انگشتش. خجالت‌زده‌ترین لبخندها. انگار شرم می‌کرد از اینکه چنین لبخندی همیشه روی لب‌هایش باشد و او را زیبا کند. آن ‌روزها من صفحه‌ای داشتم توی روزنامه اعتماد به نام «اینجا پارک نکنید» و سیاستمداران و هنرمندان و قهرمانان ورزش را می‌آوردم و به سبک بازجویی‌های مکتوب محبس باغشاه و قصرقجر، با آنها گفت‌وگوی نوشتنی می‌کردم. الان باید دستخطش توی خنزرپنزرهایم باشد. دستخطش شرمگینانه است و از خودنویسش شرم می‌چکد انگار. آن روز وقتی داشتیم صفحه را می‌بستیم، من یک عکس معرکه از حجت انتخاب کردم که عیمران، خیار را همچون پرچمی به اهتزاز درآمده، روی چنگال بلند کرده است و فردایش دیدم که یک عکس ماست و یخزده در دل مصاحبه‌اش چاپ شده است. پرسیدم عکس خیار عیمران چرا قیچی شد؟ گفتند خیارها جنبه اروتیک به عکس می‌دهد. خدا را شکر که با کمبوزه عکسش را نینداخته بودیم. حتما اگر داستان را برای عیمران تعریف می‌کردم در وصف خیار شعری می‌سرود شبیه به این که: «شور شد از اشک من خیار چشم من/ ریخت برگ اشک خونین از چنار چشم من»!

2 نخستین بار او را در اوایل دهه60 در قهوه‌خانه‌ای واقع در پاساژی کهنه در همین خیابان ولیعصر تهران حوالی تخت‌جمشید دیدم. پاتوقش بود. سردرگریبان با شاعران ترک‌زبان درهم چپیده بودند. آن‌قدر آرام صحبت می‌کرد که من گوشم را می‌چسباندم به یقه کتش که از واژه‌ها عقب نمانم. انگار مش‌رحیم آقا قهوه‌چی بهش گفته بود که اینجا بحث سیاسی نکنید من زن و بچه دارم. اما شناسه اصلی عیمران این بود که او وقتی از چایی قندپهلو یا نعلبکی و یا حتی چنارهای ولیعصر هم حرف می‌زد استنتاجی سیاسی برداشت می‌شد. او چای می‌خورد و ما پاپیروس می‌کشیدیم و از هر کس که به جمع‌مان می‌پیوست می‌پرسید شعر جدید داری بخوان. بعضی از شنگ و شلوغ‌ها شعر طنز اروتیکی می‌پراندند وسط و او با اینکه لذتکی می‌برد اما عین لبو مراغه سرخ می‌شد. شاید از دوران سر به سر گذاشتن با مش‌رحیم همان ابیات بدوی باشد که جان‌مان را گرم می‌کرد: «قهوه‌چی برخیز و در ده استکان/  خاک بر سر کن غم دور زمان» یا «فریاد که آن قهوه‌چی لب‌شکری دوش/  دانست که مخمورم و چایی نفرستاد». عیمران همیشه روی فرم بود و دپرسیون مخصوص شعرا را نداشت. با یک عبارت دلبرانه‌ای که بداهه ابداع می‌کرد حالش خوش می‌شد. مثلا وقتی می‌گفت زالاسیدی. می‌فهمیدیم که از اشتراکات مالاسیدی و زاییدی، استفاده بهینه کرده است.

3 بعد از آنکه از قهوه‌خانه مش‌رحیم برونکرد یافتیم، او دیگر گهگاهی به خانه من واقع در انتهای جهان می‌آمد و روی موکت می‌نشست. در پنت‌هاوسی که شبیه خرپشته بود و آدمی بعد از صعود از 101 پله به آنجا می‌رسید باید وسط‌های راه یک چایی به بدن می‌زد تا نفس بگیرد و صعودش را ادامه دهد. ساختمانی در کوچه شکوه، روبه‌روی لاله زار که از دوران آرشیتکت‌های آلمانی مانده بود و با آدم حرف می‌زد. آنجا چیزی جز آب‌زیپو و شعر و زیرسیگاری‌هایی که تویش قند افتاده بود پیدا نمی‌شد. عیمران هرگز قیافه اجق وجق شاعرها را نداشت. عین کارمندان اداره بایگانی، کت و شلواری ساده داشت با کیفی در دست. شاید برای بو کردن آن هیکل رشید شرمگین بود که بعدها وقتی سردبیر نشریه سروش شدم هرگاه دلم براش تنگ می‌شد می‌رفتم کتابخانه و بوی عیمران را از میزش می‌گرفتم. عدل در دل این خاطره‌بازی‌ها هم هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم چشم‌هایش را در آن روز عجیب غریب که رادیکال‌ها زنگ زده بودند که زیر میزش بمب گذاشته‌اند مجسم کنم. نمی‌دانستم او چگونه می‌تواند با یک بمب فرضی زیر میز ارتباط عاشقانه‌ای برقرار و آن را با یک شعر طنز خنثی کند؟

4 وقتی مرزهای اتحاد جماهیر شوروی برداشته شد و جمهوری آذربایجان به استقلال دست یافت به بهانه گزارش گرفتن از جام کُشتی تفلیس با حاجی زرافشان از مرز جلفا راه افتادیم اما به جای گرجستان سر از بادکوبه‌ای درآوردم که یک عمر حسرت دیدارش بر دل اجدادم مانده بود. در آن حیص و بیص یاد عیمران کردم که ننه‌لیلایش از آنجا آمده بود و در جوادیه آرام گرفته بود. پیش از رفتن توی میدان فردوسی دیدمش و ازش پرسیدم برایت چه بیاورم؟ گفت سلامتی و کتاب. برگشتنی یک بقچه از کتاب‌های صابر و صمد وورغون و رسول رضا و عاشق عابباس را آوردم. آنجا یک بسته آدامس خروس‌نشان و یک پتو دادم و مدیر انتشاراتی در عوضش بیست تا کتاب داد! بعدها دیدم که عیمران خیلی‌هایش را به فارسی برگردانده است. پس فضیلت یک دانه سقز را در ارتقای فرهنگی مملکت دست‌کم نگیرید هیچ‌وقت.

5 این چه نوع «عیمران»ای بود که به قول شاملو از اول منجر به خرابی شده است! چنین آدم دلپذیر و نجیبی حکما محصول مشترک فیروزه‌خانم و محب‌الله بود. اینکه تصور کنی در پس آن چهره شرم رو، یک طناز ویرانگر نهفته است مثل این بود که مقتول و قاتل و قاضی و دیوانه را در گِل یک آدم جمع کنی. وقتی کتاب «پنجره‌دن داش گلیر»ش را می‌خواندی علنا می‌دیدی که نفس‌های متبرک ننه‌لیلا از آن می‌آید؛ نفس‌های مادربزرگی که از ایروان به مراغا آمده و همیشه سینه‌اش لبریز از بایاتی و اوخشاماست. پسرکی که در میدان بهداری راه‌آهن در مغازه جگرکی عمواوغلی‌اش کار می‌کرد ( کباب باد می‌زد و بشقاب می‌شست و گهگاه هم روی چرخ‌دستی حمال‌ها شعری برای پاپتی‌ها می‌خواند) بیشترین تأثیرها را از ننه‌لیلایش گرفته بود. بعد از ‌لیلاننه، تنها شخصیتی که او را از راه به در کرده بو،د ملانصرالدین بود که عقل و هوش از سرش برده بود. وقتی در قهوه‌خانه رحیم از کودکی‌اش تعریف می‌کرد پسرکی را مجسم می‌کردی که در هر جویی که تکه‌روزنامه‌ای پیدا می‌کند انگار گنج سلیمون یافته است. برمی‌دارد لجن‌های روزنامه را همچون مشاطه‌ای خوش‌سلیقه پاک می‌کند و می‌خواند. از قضا در همین جوی‌گردی‌هایش بود که آینده شاعری‌اش رقم زده شد. یک‌بار وقتی روزنامه‌ای گل‌آلود پیدا می‌کند گوشه آن، تکه‌ای از فرم درخواست همکاری با روزنامه «توفیق» چاپ شده بود. عیمران وقتی شعر من بچه جوادیه‌ام و آهای کاکا را به همراه کاریکاتوری خام‌دستانه برای حسین‌آقا توفیق می‌فرستد قاپش خوش می‌نشیند. حسین‌آقا برایش نامه نوشته بود که «زود بیا اینجا که کارت داریم». چنین است که وقتی غول‌بچه‌ها به پست غول‌ها می‌خورند ادبیات یک سرزمین شکاف برمی‌دارد. همچنان که مال عیمران برداشت و شعرهایش چنان همه‌گیر شد که حتی وقتی از جیب پالتوی دکتر شریعتی شعری پیدا کردند، تا سال‌های سال گمان می‌کردند که از سروده‌های دکتر است اما بعدها رو شد که این مال عیمران است. آن ‌روز که یادم رفته بود داستان خیار اعتماد را برایش تعریف کنم باز یادم رفت بپرسم که چرا شعر عیمران در پالتوی مرده‌ها پیدا می‌شود آخر؟

6  سیزدهم مهر 85 باید روز نحسی بوده باشد. درحالی‌که عیمران به تازگی از چین برگشته بود و ماها همگی منتظر سفرنامه طنزش از اویغورهای چین بودیم خبر آمد که دردانه لیلاننه تمام کرد. نمی‌دانم قبرستان او را چگونه در سینه‌اش پذیرفت. او که سینه‌اش پر از بایاتی بود باید لای اوخشاماهای لیلاننه دفن می‌شد.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :