• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 24 دی 1397
کد مطلب : 44583
+
-

همدلی چاره‌ساز است

فراواقعیت
همدلی چاره‌ساز است


محمد هاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
روبه‌روی پدرم نشسته‌ام که در حال خواندن غزلیات حافظ است. بازنشسته است و شب و روزش را با حافظ می‌گذراند. یادم نمی‌آید در دورانی که کار می‌کرد سراغ شعر حافظ رفته باشد.

پدرم که روی مبل لم داده، گفت «نوبت من است و حافظ.»

منظورش را نفهمیدم و وقتی توضیح خواستم ماجرایی گفت که نمی‌دانم واقعیت داشته یا نه، ولی هرچه بود برای او انگیزه خواندن شعر بود. برای من گفت «15ساله بودم که برای اولین‌بار شوهر دخترعمه‌ام را دیدم اما موضوع مهم این نبود. صبح فردایش از خواب که بیدار شدم صدایی شنیدم که می‌گفت «با حافظ حرف بزن.» این صدا فقط به یک روز ختم نشد و هر روز ادامه پیدا کرد.  اما نزدیک به 2سال پیش یک روز صبح و بعد از نزدیک به 40 سال جمله دیگری شنیدم. جمله گفت «با حافظ حرف خواهی زد.» تعجب کردم، آخر چه اتفاقی افتاده بود که نشان دهد من با حافظ حرف خواهم زد! اصلا مگر حافظ را می‌بینم که با او حرف بزنم؟ سر درنمی‌آورم. بعد از آن هم دیگر این صدا را نشنیدم و همه چیز بعد از آن‌ همه سال به پایان رسید. با همه اینها حافظ برایم انسان عجیبی شد. روزهایی که کار می‌کردم اولا سرم به‌شدت به کار مشغول بود و ثانیا حوصله خواندن و مطالعه نداشتم اما همیشه با خود می‌گفتم از اولین روز بازنشستگی شعرهای حافظ را می‌گیرم و اوقات فراغتم را با آن پر می‌کنم...

پدرم این‌ همه را تعریف می‌کرد و من در عین حال که به حرف‌های او گوش می‌دادم برایم یک نکته عجیب بود؛ من هم از زمانی که یادم می‌آمد هر شب خواب می‌دیدم شخصی که خودش را حافظ معرفی می‌کرد، می‌گفت «همچنان بگو که حافظ بخواند.» فکر کنم درست از لحظه تولد این جمله را می‌شنیدم چون هرچه فکر می‌کنم اولین‌بار کجا این عبارات به گوشم خورد، یادم نمی‌آید و مدام به قبل‌تر می‌رسد. اما یک روز حرف دیگری شنیدم «تعهدت را به‌خوبی ادا کردی.» و پس از آن، یعنی فردای همان روز، جمله دیگر سراغم آمد «نوبت آدم دیگری است که برایش بگویی حافظ بخواند.» وقتی پس از صحبت‌های پدر این موضوع را به او گفتم سعی کردیم تاریخ روزی را که او برای آخرین‌بار این صدا را شنیده بود پیدا کنیم و با روزی که من شنیده بودم «تعهدم را به‌پایان رسانده‌ام»، مقایسه کنیم، که تلاشمان بی‌نتیجه بود. فقط به‌طور تقریبی حدس زدیم که این دو روز نزدیک هم بوده‌اند.

اما برای من یک پرسش مطرح شد که باید جواب آن‌ را می‌دادم. با دخترعمه‌ام تماس گرفتم و بعد از حال و احوال و اظهار تعجب از طرف او که چطور شده تماس گرفته‌ام، تاریخ روزی را که شوهرش فوت کرده بود، پرسیدم و با تعجب شنیدم درست همان روزی بوده که من به دنیا آمده بودم. یعنی پدرم از وقتی شوهر دخترعمه‌ام را دیده بود آن صدا سراغش آمده بود، من هم بعد از فوت آن درگذشته، صدای مخصوصی را می‌شنیدم و مهم‌تر از همه پدرم هم در آن دوران صدای دیگری می‌شنیده. از دخترعمه‌ام پرسیدم شوهرش حرفی از صدایی به میان نیاورده که به او گوشزد کند «همچنان بگو حافظ بخواند»، خندید و با تعجب پرسید «تو از کجا می‌دانی؟» همینطور بود.

یک فرضیه برای خودم ساختم. حافظ پس از مرگش در وجود دیگران حلول می‌کرده تا به شوهر دخترعمه و بعد هم به من رسیده که از ما می‌خواسته دیگران را دعوت به خواندن شعرهایش کنند. یعنی حافظ در وجود من بود؟!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید