• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
چهار شنبه 28 آذر 1397
کد مطلب : 41547
+
-

لعنت بر واقعیت

محمود اشرف‌زارعی/روزنامه‌نگار


رمان «هندرسون شاه‌باران» اثر سال‌ بلو از آخرین ترجمه‌های مجتبی عبدالله‌نژاد در حوزه ادبیات است. ترجمه این رمان از یک فارسی بومی و تمام‌عیار برخوردار است. تا آنجا که اگر نام‌ها و مکان‌ها را از رمان بیرون بکشیم٬ تشخیص اینکه این رمان اثری غیرفارسی است دشوار خواهد بود. مترجم از تمام ظرفیت‌های زبان فارسی سود برده است تا لحن و زبان راوی داستان را به صمیمانه‌ترین لحن و زبان نزدیک کند. در واقع «جین هندرسونِ» عبدالله‌نژاد یک ماجراجوی آمریکایی‌است که زبان فارسی‌اش از خیلی فارسی‌زبان‌ها روان‌تر و زیباتر است. شاید انتخاب این شیوه ترجمان برای این اثر بی‌ارتباط با درونمایه و البته ساختار روایت رمان نباشد.
«هندرسون شاه باران» داستانی درباره‌ واقعیات است٬ اگرچه قهرمانِ آن٬ دست به کارهایی می‌زند که در واقعیت کمتر کسی حاضر است چنین کند. داستانی که «سفر» را می‌شود مهم‌ترین عنصر آن دانست. سفری که شکل و شمایل آن ما را به یاد سفرهای متعدد داستان‌های هزارویک‌شب می‌اندازد که تنها وجه تمایزش با آن سفرهای پرعجایب و غرایب در بخش پایان‌بندی‌ سفر قهرمان است. جایی که واقعیت زورمند بر آرزوی درونی قهرمان داستان چیره می‌شود. جین هندرسون مردی ۵۵ساله و ثروتمند است و به ظاهر از تمام لوازم خوشبختی در زندگی‌اش برخوردار. اما یک صدای سمج و‌ گنگ از درون مدام روح او‌ را آشفته می‌کند؛ صدایی که تنها یک کلمه را تکرار می‌کند؛ «می‌خواهم». اما برای هندرسون مجهول است که آن منِ درونی دقیقا خواهان چه چیزی‌ است و تلاش او برای آنکه این ندای هولناک درونی را خاموش کند در نهایت به سفر آفریقا ختم می‌شود.
در اینجا «سفر» آخرین مفر برای قهرمان داستان است، زیرا پیش‌ از آن هندرسون اقدام‌های فراوانی انجام داده است اما همه آن کارها بی‌نتیجه مانده‌‌اند. ازدواج عاشقانه با لی‌لی همسر دومش٬ نگهداری از خوک‌های محبوبش٬ تحصیل و تمرین نواختن ویولون٬ همه و همه حتی برای مقاطعی کوتاه هم نمی‌توانند آن «می‌خواهم... می‌خواهم» را از صدا بیندازند. هندرسون می‌خواهد شیوه‌ زندگی‌اش را عوض کند اما اینکه خاستگاه روح او کجاست؛ برای خودش هم مجهول است. تعلیق پرکشش داستان همین‌جاست که نطفه می‌بندد و تا انتهای رمان مدام در فراز و فرود است. در واقع سفر به آفریقا پلی‌است‌ بکر که عبور از آن برای هندرسون اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌آید٬ اگرچه او از جهانِ آن‌سوی پل هیچ اطلاعی ندارد.
بنابراین جین هندرسون با کوله‌باری از خاطرات غم‌انگیز که محصول بیهودگی‌های زندگی‌اش بوده‌اند در میان سیاهان بدوی آفریقا به‌دنبال کسی می‌گردد که راز معناهای هستی را برایش آشکار کند. اما این خواسته دیوانه‌وار، پای او‌ را به ماجراهایی می‌کشاند که هرکدام خود به بیهودگی تازه‌ای ختم می‌شوند و درست در این لحظات از رمان است که «واقعیت» با تمام قوایش قهرمانِ «حقیقت‌جو» را محاط می‌کند و او خود بارها بر این واقعیت نفرین می‌فرستد.
«لعنت بر واقعیت... لعنت بر واقعیت.»
اگر برای احوالات جین هندرسون در طول سفرش نموداری قائل باشیم بی‌شک این نمودار حرکتی سینوسی را به ما نشان خواهد داد. زیرا که هندرسون مدام از نقطه صفر روی محوری که رسیدن به حقیقت را نوید می‌دهد اوج می‌گیرد و درست در نقطه‌ای که به‌نظر می‌رسد کمترین فاصله را با حصول به آن حقیقت دارد توسط واقعیتی زورمند -که شاید سرشت خود او باشد- به زیر کشیده می‌شود و این رویه تا انتهای رمان ادامه دارد. تا آنجا که انتخاب او به‌عنوان سلطانِ یک قبیله نیز به یافتنِ آن جوهر و آرامش درونی ختم نمی‌شود و به سقوط درونی هندرسون منتج می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید