• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 28 آبان 1397
کد مطلب : 37988
+
-

یک روزنامه‌نگار باتجربه چه خاطره‌های تلخ و شیرینی از دزدی دارد؟

سرقت تاریخی در صحرای منا

فریدون صدیقی - روزنامه‌نگار پیشکسوت- چند خاطره از دزدی‌هایی که کرده و مورد دزدی قرارگرفتنش می‌گوید

زهرا رستگارمقدم

در هر زمانی، دیدنش غنیمت است؛ مردی بلند‌قامت با موهای فر و کلی حرف که ساعت‌هایت را از خوشی پر می‌کند. با فریدون صدیقی که استاد روزنامه‌نگاری‌اش می‌دانیم نشسته‌ام و حرف می‌زنم؛ از دزدی. او می‌گوید هم خودش دزدی کرده و هم مورد دزدی قرار گرفته. اما انگار تجربه‌هایش مثل همان انجیر دهان‌باز است که دوست دارد در دهان بنشیند و طعم دزدی را برایمان شیرین کند. صدیقی که به قول خودش هزار سال پیش در گروه حوادث کیهان می‌نوشت، بعدتر در سال1370 سردبیری هفته‌نامه «حوادث» را  عهده دار شد. او برایمان بهترین گزینه برای گفتن و شنیدن از دزدی بود.

برداشت اول؛ شیرین‌ترین و تلخ‌‌ترین دزدی

2حبه انجیر خشکِ دهان‌باز را در بقالی از آنِ خود کردم تا شیرین‌ترین دزدی عمرم باشد. ‌بچه بودم و هنوز مدرسه نمی‌رفتم. دانه‌های انجیر از شکاف پوسته بیرون زده بود. هیچ‌گاه مزه شیرین آن دزدی از خاطرم نمی‌رود. پدرم آن سال‌ها من را برای یادگرفتن حرفه هربار به شغلی مشغول می‌کرد؛ نجاری، عکاسی، شیرینی‌پزی و... . پسر نحیفی بودم و وقتی شاگرد قنادی شدم مزه آن دزدی هنوز در دهانم شیرین بود. تنورهای شیرینی که سینی‌های رویش داغ می‌شد و شیرینی روی آن سینی‌ها می‌پخت. صاحب‌کارم گفت دیس شیرینی نخودچی را بیاورم. پرده‌ای حایل بین اتاق و شیرینی‌فروشی بود. پشت پرده بوی سکرآور آن اتاق مدهوشم کرده بود. شیرینی‌ای برداشتم و باید با بازی دست شیرینی‌ها را جابه‌جا می‌کردم تا متوجه نشود، اما فرصت نشد و او صدایم کرد. شیرینی را در مشتم چلاندم و سینی را در یک دست با انگشت‌ها و در دستی با مشت به او تحویل دادم. او گفت که پشت سرش هم چشم دارد و بار آخرم باشد که دزدی می‌کنم. دیگر به آن مغازه نرفتم. برعکس آن دزدی که هیچ وقت پشیمانم نکرد و تلخی نداشت، تلخ بود. کام‌ام شیرین نشد و غرورم جریحه‌دار شد. درباره آن هم نمی‌توانستم به پدرم توضیح دهم چون پس‌گردنی می‌خوردم.

برداشت دوم؛ آن دزدی که آغاز راهم شد

کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. دوستی داشتم به نام صلاح‌الدین بابان. روزی مجله صحافی‌شده‌ای را به نام «ترقی» متعلق به بیژن ترقی با خودش به مدرسه آورد. وقتی مجله را ورق زدم و با دنیای آن و عکس‌هایش روبه‌رو شدم، مجله را به خانه بردم. این مجله را برنگرداندم؛ نامش را سرقت ادبی می‌گذارید یا دزدی و یا...، من آن مجله را برای خودم نگه داشتم و به‌نظرم چون آن را برنگرداندم، می‌شود گفت مجله را دزدیده بودم. عکس بازیگران خارجی در آن مجله و همه آن تصویرها از آنِ من شد و حس نزدیکی عجیبی با آن تصویرها داشتم. حس می‌کنم آن سرقت زمینه‌های بروز فروغی از نوشتن در من شد.

برداشت سوم؛ یک دزدی هدفمند

سال1354 وقتی آتش به صحرای منا افتاد، من به‌عنوان خبرنگار از روزنامه کیهان به آنجا رفتم. روز بعد در جست‌وجو و مکاشفه رفتگان و مفقودان، از هر دری شرطه‌ای مانع بود. وقتی به مکه اعزام شدم، همراه یک تیم پزشکی بودم و با دکتر فریدون فروهری دوست شدم. روز پس از واقعه، آنها مسئول سرکشی به کاروان‌هایی شدند که زوار با خود آورده بودند. وقتی نظرم به دفترهای آنها جلب شد، متوجه شدم در آن دفترهای بزرگ اسم‌هایی تیک می‌خورد. باید خبر جمع می‌کردم . آنها دفترها را جمع کردند و در کمدهایی گذاشتند. ظهر بود، ما از آن اتاق خارج شدیم. فکر کردم نکند اسم‌هایی که نشان‌دار شده‌اند همان‌ها بودند که مفقود شده‌اند و احتمالا کشته. به همراهانم گفتم چیزی جا گذاشته‌ام و برگشتم. دفتر را از کمد برداشتم و آن صفحات را با ترس و عجله پاره کردم و ماشینی تا جده کرایه کردم و در آن فاصله برای آن صفحات لید نوشتم؛ «اسامی کشته‌شدگان یا مفقودین آتش‌سوزی بزرگ صحرای منا». همسرم سفارش کرده بود به خانه خدا که رسیدم دست به پرده ببرم و بخواهم خدا فرزند سالمی به ما بدهد. اما من در آن خانه دزدی کرده بودم. مطلبی که به تهران فرستادم تیتر یک روزنامه و اخبار ساعت14 آن روز در تلویزیون شد؛ درحالی‌ که رئیس سازمان اوقاف این مطلب را رد کرد. چند روز بعد عده‌ای سراغم آمدند و توی گوشم سیلی زدند که این مطلب را از کجا آورده‌ام. شاید فقط 10نفر از آنها که اسم‌شان در فهرست بود، پیدا شدند؛ فهرست کشته‌شدگان درست منتشر شده بود. حالا دخترم سارا ماحصل آن دعا و استغفار است.

برداشت چهارم؛ از من دزدی شد

قربانی یک دزد شده بودم. تازه ازدواج کرده بودیم. شب‌ها در تراس و زیر پشه‌بند می‌خوابیدیم. خانه‌مان طبقه دوم خانه پدرزنم، کوچه کنار سینما مولن‌روژ بود و من دامادسرخانه بودم. تازه رادیوی 5موج آمده بود که پدرم رادیویی را که از عراق به سنندج آمده بود، برایم آورد. گذاشته بودیم بالای سرمان و داستان شب را گوش می‌کردیم اما صبح جای رادیو نامه‌ای گذاشته بودند. دزد نوشته بود می‌توانسته همه اموال‌ و داشته‌‌هایمان را بردارد، اما چون در طبقه پایین (خانه پدرزنم)، دختر زیبایی را دیده (خواهرزنم) که خوابیده بوده، تنها به‌خاطر آن دختر زیبا از دزدی صرف‌نظر کرده است. بعد هم نوشته بود که اگر علاقه‌مند بودید بیایید و رادیو را پس بگیرید، اما دختر را با خود بیاورید. با یکی از مردان فامیل که ماشین داشت، فرخنده را سوار ماشین کردیم و به آدرسی که آن دزد برایمان نوشته بود رفتیم؛ بین میدان بهارستان و مخبرالدوله، روبه‌روی سینما اروپا که زیر آن باشگاه بیلیارد بود. صبح، اول به اداره رفتم و ماجرا را برای محمد بلوری تعریف کردم. او گفت به کلانتری ضلع شمالی میدان بهارستان بروم و بگویم او من را فرستاده تا ماموری همراهم کنند. اما کلانتری، مأمور آزاد نداشت و گفت پایین‌تر از جایی که قرار گذاشته‌ای پاسبانی هست که به او بگو به کمکت بیاید. اما او گفت اسلحه دارد و نمی‌تواند خطر کند و بهتر است من او را کشان‌کشان تا بانک ببرم تا او دستگیرش کند. سر قرار ایستادم و فرخنده و آن فامیل در ماشین از این میدان به آن میدان دور می‌خوردند تا دزد رونمایی شود. چند جوان از من پرسیدند چرا مدتی‌ است منظر ایستاده‌ام که داستان را تعریف کردم و آنها گفتند این کار فری دست‌قشنگه است، شاید در باشگاه بیلیارد باشد. اما من منصرف شدم. وقتی به روزنامه رسیدم به بلوری ماجرا را تعریف کردم. وقتی روزنامه منتشر شد تیتر «دزد عاشق از پول صرف‌نظر کرد» را دیدم. بلوری چنان پر و بالی به ماجرا داده بود که انگار فرخنده زیباترین دختر بوده است. آنجا متوجه شدم روزنامه‌نگار هوشمند باید خبر را از آنِ خود کند.

اما  اگر می‌پرسید چه زمانی از من دزدی شد  و  این واقعه آیا پیش از حادثه منا اتفاق افتاده بود،‌می‌گویم صددرصد. من در این ماجرا یاد گرفتم که خبرنگارم. ماجرا را برای استاد بلوری تعریف کردم و او ماجرای روز نداشت و این خبر را با قلمش مهم کرده بود.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید