• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 24 آبان 1397
کد مطلب : 37572
+
-

پرسه صداهای دلنواز در پیاده‌روهای مردمان گمشده در هیاهو

پرسه صداهای دلنواز در پیاده‌روهای مردمان گمشده در هیاهو

فریدون صدیقی/استاد روزنامه‌نگاری

صدای آکاردئون، گوشنواز، دلگرم‌کننده و مفرح و خاطره است. خودش کجاست؟ خود نوازنده؟ همانجاست. نازک، کم‌بنیه و کوچک. انگشتان چالاک و پرکرشمه‌ای دارد. صدای آکورد، حال آدمی را جانان می‌کند. همراه این تماشا و شنیدن که به دقیقه هم نمی‌رسد خاطرات دور و دیر من کامل می‌شود؛ «سلطان قلبم تو هستی! تو هستی!» پسرک روزنامه‌ای پیش پایش است. عابران بسیاری بی‌اعتنا می‌گذرند. «‌شاید قلبشان بی‌سلطان است!». زن جوانی پولکی روی روزنامه می‌گذارد. من یک اسکناس 2هزار تومانی زیرانداز چند سکه پول روی روزنامه می‌کنم. 
نوازنده، 12-10 سال یا کمی بیشتر دارد و سایه رنج روزگار روی صورتش ماسیده است. درنگ می‌کنم تا آهنگ را تمام کند. ناگهان زنی که کودکی را کول‌پیچ کرده پیدایش می‌شود. پول‌ها را برمی‌دارد و دستی به سر پسرک می‌کشد. زن، قد متوسط، رخسار پریده و نگاه محزونی دارد. به من می‌گوید: 5 سر عائله دارم؛ یک لیف بخرید. این آبیه، این قرمزه یا این سفیده. من می‌گویم: ببخشید. می‌رود. من هم می‌روم. پاییز برگ‌برگ می‌چکد. ساعت به وقت 11/5 صبح است. سعی می‌کنم با سوت سلطان قلب‌‌ها را زمزمه کنم. نمی‌توانم، نفس کم‌جان است. با خودم می‌گویم دوباره سعی کن و سعی می‌کنم. مگر نگفته‌اند انسان هر روز باید خود را بیافریند! 
چاره‌ای نیست؛ باید پیش برویم تا به زندگی برسیم؛مثل آکاردئون‌نواز و مادرش که دوتایی دست زندگی را گرفته‌اند؛ دست خانواده را، تا پیش از سرریز شدن سرما به خانه برسند در جایی دور از همین جاها؛ جایی که می‌تواند سرپناه باشد که شب دارد، شام دارد، خواب دارد، سحر و صبحانه دارد؛ یعنی زندگی جان دارد. قلب دارد؛ سلطان قلب‌ها دارد. 
باد می‌آید کمی دلواپسم 
ماه را بر چادرت سنجاق کن 
من به عصیان تو ایمان دارم، آی! 
گیسوانت را بیا شلاق کن 
صدای ساز، همیشه‌های عمر را بهاری می‌کند حتی اگر حزن سر دهد تا جان سر به شورش بردارد و اشک غلتان شود. 
هزار سال پیش هم در سنندج چنین بود. مدرسه ما معلم موسیقی داشت. ویولن می‌نواخت، پس من دوست داشتم ویولن‌‌زن مدرسه شوم. سر صف و پیش از رفتن بچه‌ها به کلاس چنان قناری گوشنواز شوم تا بچه‌ها از شادی بلبل شوند. اما چنین نشد و نوازنده ضعیف سوت شدم.
در سنندج دلگشاترین صداها صدای دهل و سرنا بود؛ در عروسی‌ها و کردی‌خوانی‌ها که هفت شبانه‌روز محله را در سرور بزم بی‌قرار می‌کرد و رقص کردی تا پاسی از شب راه می‌رفت. همان‌وقت‌ها برادران کامکار که هم‌نسل من هستند پیدا و پنهان مشغول تعلیم انواع سازها زیر نظر پدر ارجمندشان بودند، از جمله دف که بیژن آن را در این چهاردهه جهانی کرد. همان وقت‌ها البته حسن زیرک هم بود که صدای زنگ‌دار و پرطنین او آوای کردی را تا دورترهای آن‌سوی مرزها ‌برد. 
همان‌وقت‌ها البته رادیو دلکش‌خوانی داشت؛بنان و قوام‌خوانی داشت؛ کمانچه بهاری، ضرب تهرانی، نی کسایی، تار عبادی و ویولن یاحقی داشت.
راست این است که آن روزگاران دور و دیر در شهری که من بودم، سازها،  صداها، حرف‌ها و حدیث‌ها عموما هم‌خوانی داشتند، چرا؟ چون عشق، گیاه تلخ و هرز نبود. مهرورزی و دلبندی خالص بود و خالص بودن عادت بود، چون مردمان هزار سال پیش می‌دانستند خاموش‌کردن روشنایی آسان‌تر از برافروختن است. همین بود که سوزساز مجنون پشت پنجره لیلی در شب‌های مهتابی مثل شنیدن صدای پای خوشبختی بود.
آوازی بخوان دلبندم!
ما که کاری از دستمان برنمی‌آید
تا غروب مهتابی‌مان را فرا نگیرد 
و از شاخه‌ها پرنده ما پرواز نکند
آوازی بخوان دلبندم!
حالا و اکنون به وقت جوانی در روزگار ما، صدای ساز، صدای شعر و صدای حنجره بگفتا نه اهل بزم و نه اهل رزم، اهل خشم و نه آرامش، اهل اعتراض و نه رضاست. پس یک نفر به تنهایی قدم‌زنان و لب‌زنان یک ارکستر است؛ صدای درگلو مانده، صدای ساز خط‌خطی و شعری که نه شعر،‌ پاره‌متنی مغشوش است که نامش رپ‌خوانی است. حرفی نیست، هر عصری آداب خود را دارد. اما و اما احترام بگذاریم، عزت بگذاریم به کوچه‌ها و پیاده‌روهای گوشنواز و دلباز؛ مثلا در همین پیاده‌رویی که باران، کم‌حوصله و نسیم، سرما خورده است،یک دو‌همنوازی، دلبرانه، آمد و رفت عابران را مشایعت می‌کند. به‌گمانم دانشجوی رشته موسیقی باشند و نفر سومی که موهای ژولیده‌ای دارد بر سرشان چتر گرفته است. دونوازان یکی دختر که ویولن شانه‌نشین کرده و پسر نی‌نواز است.
دونوازی شیرینی دارند که به احتمال بسیار احوال همه عابرانی را که خاطراتشان می‌تواند تا دوردست‌ها پرسه بزند دلشاد می‌کند؛ بارون بارونه، زمین‌ها تر میشه، گلنسا جونم وقته بهاره...
راست این است که موسیقی‌نوازان دوره‌گرد، موسیقی‌نوازان ایستاده زیر باران یا نشسته زیر طاق یک پاساژ، هرجا که باشند با هر ساز و صدایی عموما حال ما را گلباران می‌کنند تا یادمان بیاورند، فریاد، نعره  و داد و ضجه از دست بیداد زمانه الزامی هم باید داشته باشد؛ موسیقی، وگرنه ما در هیاهو برای هیچ گم می‌شویم. این را پرنده‌ها در سوز زمستان هم می‌دانند؛رودک‌ها هم می‌دانند؛ گرچه ممکن است تا به رودخانه برسند، یخ بزنند. اما از نغمه و زمزمه بازنمی‌مانند. 
سرنوشت دوربین‌ها یکی نیست عزیزم
گاهی چقدر یک لنز
باید صبوری کند
که دستی 
به شانه‌ای برسد
 

این خبر را به اشتراک بگذارید