• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
یکشنبه 13 آبان 1397
کد مطلب : 36443
+
-

خرِ ابله

قصه‌های کهن
خرِ ابله


ابلهی می‌رفت و افسار خری را گرفته، او را همی برد. 2مرد از عیاران او را بدیدند. یکی از ایشان گفت: «من این خر را از این مرد بگیرم.» پس آن عیار به‌سوی خر بازآمد و افسار را از سر خر بگشود. خر به رفیقش سپرده، افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همی رفت تا اینکه رفیق آن مرد عیار خر از میان به یک‌سو برد. آنگاه مرد عیار بایستاد و قدم برنداشت، مرد ابله به‌سوی او نگاه کرد، دید که افسار در سر مردی است. به او گفت: «تو چه چیز هستی؟»

گفت: «من خر تو هستم و حدیث من عجب است و آن این است که من را مادر پیر نیکوکاری بود، من روزی مست نزد او رفتم. او گفت ای فرزند از این گناه توبه کن.من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرین کرد. خدا من را به‌صورت خر مسخ کرد و به‌دست تو بینداخت.» ابله گفت: «اگر بدی با تو کرده‌ام حلال کن.» و عیار را رها کرد. ابله به خانه شد و چند صباحی بیکار بود. زنش به او گفت به بازار روانه شو و درازگوشی بخر و کار شروع کن. مرد برخاسته به بازار چارپافروشان رفت. خر خود را دید که در آنجا می‌فروشند. چون او را شناخت، پیش رفته دهان به گوش او نهاد و گفت: «ای شوم، پندارم که باز شراب خورده مادر خود را آزرده‌ای و او تو را هم نفرین کرده، به خدا سوگند که من دیگر تو را نخواهم خرید.» پس او را در آنجا گذاشته به خانه بازگشت.
 

هزار و یک شب

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
ابله سیاسی