• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
دو شنبه 30 مهر 1397
کد مطلب : 34974
+
-

آرزو

فراواقعیت
آرزو


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
سال‌های زیادی را به یاد دارم که در خیابان‌ها و پیاده‌روها قدم می‌زدم یا در تنهایی خود فرو‌می‌رفتم و تصویر انسانی که آرزوی دیدنش را داشتم، در ‌رؤیا و خیال می‌پروراندم. «یعنی می‌شود روزی پیدایش کنم؟» این جمله را هزاران بار تکرار کرده و ناامید شده بودم. اما او حالا همراهم بود و روی صندلی کافه‌ای نشسته بودیم و قهوه می‌خوردیم. گفتم: «با آنکه رویایم پر بود از تو اما خواب‌های وحشتناک همیشه گریبانم را می‌گرفت. نه آنکه حیوانی یا کسی یا چیزی ببینم و وحشت به‌وجودم بریزد، نه، فقط سیاهی بود و سیاهی. روزها به خورشید التماس می‌کردم و در برابرش زار می‌زدم که به خوابم بیاید و مرا از شر این خواب‌های سیاه نجات دهد اما می‌دانی چه واکنشی نشان می‌داد، می‌خندید.» فقط یک کلمه جوابش بود:
ـ خوشحالم.

من هم خوشحال بودم. گفتم:
ـ‌ یک‌بار قبل از خواب، دو مشتم را پر کردم از خاطرات خوش. سیاهی که به خوابم آمد، هر چه خاطره خوش بود ریختم به تاریکی محض اما سیاهی همه‌اش را بلعید. فهمیدی؟ بلعید. گفت:
ـ باید خیلی سخت گذشته باشد.

ـ واقعا سخت بود. اگر تو نبودی نجات پیدا نمی‌کردم.

باید از او بیشتر بگویم. یک شب، قبل از آنکه با او آشنا شوم، به خوابم آمد. خوب می‌شناختمش؛ همان بود که در رویایم پرورانده بودم؛ همانی بود که زندگی‌ام را معنا می‌بخشید. به وجد آمدم. سیاهی را درست مثل یک فرش، لوله کرد و سفیدی و زندگی از پی آن دیده شد.

دیروز بهش گفتم: «چه‌کسی فکر می‌کرد از خوابم بیرون بیایی و زندگی‌ام را شکل و معنا بدهی؟ فقط چنین انسانی می‌توانست هستی‌ام را پر کند.» خندید و آرام گفت:

- مطمئنی من وجود دارم و هستم؟

این خبر را به اشتراک بگذارید