• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 2 مهر 1397
کد مطلب : 31461
+
-

فداکاری در لحظه خطر

«تروریست‌ها همینطور تیراندازی می‌کردند و خیلی‌ها برای نجات جانشان پناه گرفته بودند اما تعدادی از نظامی‌هایی که برای رژه آمده بودند، بی‌توجه به شلیک گلوله تلاش می‌کردند زخمی‌ها را از محل حادثه دور و به محلی امن منتقل کنند.» اینها را علی معرف، عکاس جوانی می‌گوید که صبح دیروز شاهد هولناک‌ترین حادثه زندگی‌اش بود. او ادامه می‌دهد: قبل از اینکه حمله تروریستی شروع شود، در حال عکاسی از مراسم رژه بودم. جایگاه ویژه جلوی پارک شهید سبحانی بود و 2طرف جایگاه پر بود از سربازان و مردمی که برای تماشای رژه آمده بودند. مراسم تازه شروع شده و گروه اول از مقابل جایگاه رد شده بودند. گروه دوم هم در حال عبور از مقابل جایگاه بود که صدای تیراندازی آمد. می‌دانستم که در مراسم رژه قرار بر تیراندازی نیست و برای همین به جایگاه نگاه کردم و محافظان را دیدم که به این طرف و آن‌طرف نگاه می‌کردند. تیراندازی برای چند ثانیه قطع و دوباره شروع شد. این‌بار چند نفر از افراد نظامی با فریاد از مردم خواستند که پناه بگیرند. گروه رژه رونده متفرق شد و هرکس به‌سمتی می‌دوید. عده‌ای وسط بلوار دراز کشیدند و گلوله‌ها همینطور که بنرهای پشت جایگاه را سوراخ می‌کرد به مردم و سربازان اصابت می‌کردند.

علی ادامه می‌دهد: لحظه وحشتناکی بود و در آن شرایط تلاش کردم به عکاسی ادامه دهم. تروریست‌ها از داخل پارک و از پشت جایگاه تیراندازی می‌کردند. خودم را به وسط بلوار، جایی که مردم زیادی آنجا دراز کشیده بودند رساندم و درازکش به عکاسی ادامه دادم. حتی یک گلوله در نزدیکی من به زمین اصابت کرد. چند نفر را دیدم که گلوله خورده و روی زمین افتاده بودند. تروریست‌ها همینطور تیراندازی می‌کردند اما تعدادی از نظامی‌ها جانشان را کف دستشان گرفته بودند و به سمت مجروحان می‌رفتند و آنها را روی کولشان می‌گرفتند و به محلی امن منتقل می‌کردند. حدود 10دقیقه تیراندازی ادامه داشت و وقتی تمام شد، خودم را به پشت جایگاه رساندم. آنجا پیکر غرق خون چند سرباز را دیدم که شهید شده بودند. تیراندازی تروریست‌ها باعث شده بود سربازانی که پشت جایگاه حضور داشتند نخستین کسانی باشند که هدف گلوله قرار می‌گیرند. صحنه وحشتناکی بود. خودم قرار است چند‌ماه دیگر عازم سربازی شوم و با دیدن سربازانی که در خونشان غلتیده بودند، به گریه افتادم.

این خبر را به اشتراک بگذارید