• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
دو شنبه 19 شهریور 1397
کد مطلب : 30065
+
-

تنها در جهان

داستان
تنها در جهان

محمد‌هاشم اکبریانی | نویسنده و روزنامه‌نگار:

داخل اتوبوس نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. هوای گرم و ماشین‌ها  به شکل‌های مختلف، از اتومبیل گرفته تا موبایلی که دست افراد بود، اطرافش را گرفته بودند. از خودش پرسید «من در کجا زندگی می‌کنم؟» جوابی پیدا نکرد. البته طبیعی بود که جوابی هم پیدا نکند، مگر دیگرانی که به چنین پرسش‌هایی می‌رسند، به جواب می‌رسند؟ به‌خودش گفت: «دنبال جواب نباش. زندگی‌ات را بکن و تمام.» اما این چیزی نبود که راضی‌اش کند. او کلی کتاب خوانده بود و مهم‌تر از آن کلی هم فکرکرده بود؛ فکر به اینکه دنیا و مفهوم زندگی چیست؟ انسان یعنی چه؟ و... . بنابراین سخت بود که چنین آدمی خیلی راحت به این نتیجه برسد که «ول کن و زندگی را بچسب.»

از اتوبوس پیاده شد و کنار خیابان ایستاد. نه یک ساعت و دو ساعت بلکه یازده روز. روز یازدهم بود که کبوتری سنگی آمد و روی سرش لانه کرد. بال‌ها، چشم‌ها، پاها و همه بدنش از سنگ بود. مرد راه افتاد و درحالی‌که مردم با دیدنش احترام می‌گذاشتند و حتی برخی تعظیم می‌کردند، رفت سمت بیرون شهر. کبوتر سنگی پرسید «کجا می‌روی عزیزم؟» مرد فقط یک کلمه گفت «کوه».

کبوتر چیزی نگفت و مرد به کوه رسید. چند روز که گذشت، کبوتر تخم سنگی گذاشت، اما اندک اندک تخم‌ها از خاشاک لانه گذشتند و داخل جمجمه مرد شدند. در آن جا باز شدند و جوجه‌های سنگی شروع کردند به رشد و خوردن مغز مرد. جوجه‌ها کبوتر شدند ، کبوترها بزرگ و بزرگ‌تر شدند و مرد همچنان خورده می‌شد .

چندی بعد عده‌ای که به کوه آمده بودند، مجسمه‌ای از سنگ دیدند که روی سر آن لانه یک کبوتر بود. کوهنوردان به سرعت صاحب مجسمه را شناختند. گفتند مرد از تنهایی سنگ شد. خبر در شهر پیچید. نام مجسمه را «مجسمه تنهایی» گذاشتند. به‌نظر مردم، تنهایی، انسان را سنگ می‌کند.

این خبر را به اشتراک بگذارید