تهران، شهر بیرنگینکمان
آزاده محمدحسین| سردبیر همشهری محله
تهران رنگ ندارد، شناسنامه رنگی ندارد، سرد است و دلمرده. از در و دیوارش خاکستری میبارد. کوچههای عمودیاش گم شده لابهلای هزارتوهای بیرنگی. گاهی، نگاهی هم اگر به رنگی خیره میماند، سبزی برگهای آویخته از پشت پنجرهای است که ساکنانش هنوز دلِ گرم و عاشقی دارند لابد. تهران گم کرده قرمزی آجرهای اُخرا را، حتی قهوهای دیوارهای کاهگلی کوچهباغهای شمیران را. تهران پر شده از بیرنگی؛ کرِم، خاکستری، سیاه. میگویند آب و هوایش نمیگذارد بر در و دیوارش رنگ بپاشیم. قبول. اما با خاطرات پنجرههای رنگی خانهها در روزگاری نه دور، نه دیر چه کنیم؛ آبی، نارنجی، قرمز و...؟ اصلاً راه دور چرا برویم؟ رنگهای نقش بسته بر دیوارهای سیمانی کنار بزرگراهها که هرکدام ماهرانه داستانی کوتاه را تصویر کردهاند، چه میگویند؟ تهران رنگ ندارد شاید چون ساکنانش این شهر بزرگجثه را از آن خود نمیدانند. شاید چون چشمانتظار نقاشی هستند با چوب جادو که از راه برسد و بر در و دیوار این شهر خسته رنگهایی از جنس نشاط بپاشد. شاید چون فراموش کردهاند نقش خود را در بیرنگی این شهر بیرنگینکمان؛ روزهایی را که دیوارهای گرم و صمیمی آجری را با حوضهای فیروزهای به دل داستانها سپردند و به جایش غولهای سنگی و سیمانی کج و معوج علم کردند.
همان روزهایی که محلهها یکی یکی سر در گریبان تنهایی فرو بردند در ماتم از دست رفتن حیاطهای پردرخت با دیوارهای نهچندان بلند، از فرو ریختن خانههایی که اگرچه جعبه مدادرنگی نبودند، دستکم شاد بودند از گرمی رنگ سبز برگهای درختان توت و گردو، چشمک زدن زردی نارنگی و پرتقال و خندیدن قرمزی آلبالو و گیلاس. تهران رنگینکمانش را گم کرده است، چون آسمانش دیگر پیدا نیست.