• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 29 مرداد 1397
کد مطلب : 27694
+
-

من و پدر

داستان
من و پدر


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
پدرم مثل قدیم‌ها روی پتو نشسته و تکیه داده به پشتی. شاهنامه می‌خواند و گاهی هم چشم می‌بندد و سر تکان می‌دهد. می‌گویم: «بابا می‌خواهم ازدواج کنم». در یک‌آن مثل برق سرش را سمت من برمی‌گرداند. به اطراف نگاه می‌کند، بلند می‌شود و می‌رود گوشه اتاق، فرش را بلند می‌کند و یک گوش بیرون می‌آورد. به من چشم می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را به علامت هیس روی بینی‌اش می‌گذارد. مقداری پنبه داخل گوش می‌گذارد و بعد می‌رود طرف دیوار و آن را می‌شکافد و گوش دیگری بیرون می‌آورد. پنبه با فشار داخل این گوش هم می‌رود. پدرم نفس راحتی می‌کشد؛ «خب دیگه مامانت نمی‌شنوه.» می‌پرسم منظورت چیست؟ می‌گوید: «اینا گوش مامانته. می‌خواد همه چیزو بشنوه». بعد فوری حرفش را عوض می‌کند؛ «آخه بدبخت، ازدواج هم شد کار؟» من که بعید می‌دانستم یک پدر در برابر ازدواج پسرش چنین حرفی بزند، می‌گویم: «چرا پدرجان؟» هنوز جوابم را نداده که مادرم از بیرون وارد خانه می‌شود و یکراست می‌رود سراغ پدرم؛ «خجالت بکش مرد. اینم شد حرف که به پسرت می‌زنی؟» پدرم حق به‌جانب می‌شود و می‌گوید: «مگه چه حرفی زدم؟ چرا بیخود می‌گی؟». مادرم می‌رود سراغ کمد، کابینت، پریز برق و چند جای دیگر و کلی گوش درمی‌آورد و می‌ریزد جلوی پدرم و می‌گوید: «فکر کردی زن‌ها فقط دو تا گوش تو خونه دارن، ما هزار تا گوش داریم». می‌دانم کار مادر و پدرم بالا می‌گیرد. برای همین آنها را به خودشان وامی‌گذارم و می‌زنم به خیابان. هنوز چندقدمی دور نشدم که مردی را می‌بینم به صورتش ماسک زده و قلبی را هم جلویش گذاشته و با کارد به جانش افتاده. مردم می‌آیند و می‌روند و هیچ نگاهی هم نمی‌کنند. فقط مردی که در گاری هلو گذاشته و می‌فروشد، حین گذشتن از کنار مرد بلند می‌گوید: «چرا این قلب رو نابود می‌کنی؟ بده یه امشب غذای درست و حسابی بخوریم». ولی مردی که روی قلب کار می‌کند بی‌توجه به این حرف جراحی‌اش را ادامه می‌دهد. می‌روم کنارش می‌نشینم و به‌محض نشستن، مرد، دست سمت من دراز می‌کند و می‌گوید: «قیچی!». مانده‌ام چه کنم که دوباره فریاد می‌زند: «گفتم قیچی». از جعبه ابزاری که همان‌جاست، قیچی را برمی‌دارم و می‌دهم به مرد. با قیچی، قسمتی از قلب را پاره می‌کند و بعد قیچی را جلو من می‌گیرد و می‌گوید: «چاقو». قیچی را می‌گیرم و چاقو را می‌دهم. بلافاصله پیشانی‌اش را طرف من می‌گیرد که یعنی عرق‌هایش را خشک کنم. با پنبه، پیشانی‌اش را پاک می‌کنم. دوباره سراغ قلب می‌رود. نگاهم به قلب دقیق‌تر می‌شود. کلاغی که بالای سر ماست، فضله‌اش را روی قلب می‌ریزد و بلند می‌خندد و فریاد می‌زند: «اینم هدیه من به یه قلب عاشق». مرد بدون آن که سر بالا کند، در همان حال که مشغول است، می‌گوید: «کلاغ هم فهمید». و بعد دست سمت من می‌آورد: «قاشق». قاشق را می‌دهم و او هم فضله کلاغ را می‌گیرد و دور می‌ریزد. بعد دوباره از من چاقو می‌خواهد و قلب را شکافی عمیق می‌دهد. دستش دوباره سمت من می‌آید و از من می‌خواهد پنس در اختیارش بگذارم. پنس را که می‌گیرد آرام و آهسته، آن را داخل شکاف فرومی‌برد و در یک‌آن فریاد می‌زند: «گرفتم، گرفتم.» بعد پنس را آرام بالا می‌کشد. گل شقایق کوچکی سرپنس، گرفتار است. مرد گل را از پنس می‌گیرد و زیر پایش می‌اندازد و فشار می‌دهد: «عوضی بی‌شعور». راحت که می‌شود، ماسک را برمی‌دارد. تعجب می‌کنم. پدرم است. می‌گویم: «بابا! تویی؟» می‌گوید: «پس می‌خواستی کی باشه؟» می‌گویم: «چرا قلب را تکه‌پاره کردی؟»

- چون داخلش عشق بود. باید عشق رو درمی‌آوردم.

- آخه چرا؟
- چون آدم رو بدبخت می‌کنه. هنوز زوده اینا رو بفهمی. حالا راحت شدم. دیگه عشق، تو قلبت نیست.
به سینه‌ام نگاه می‌کنم. قلبم نیست و جای آن گنجشک لانه کرده!

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :