خاطرات کودتا با طعم لجن
آخرین بازمانده ساعتسازان قدیمی از شب 28 مرداد روایت میکند
حمیدرضا بوجاریان| خبرنگار:
آخرین بازمانده از نسلی که میتواند ساعتهای قدیمی شهر را دوباره به تیک و تاک بیندازد، خاطرات کوتاهی از کودتای 28 مرداد در ذهن دارد. «محمد ساعتچی» که سالها است ساعت «کاخ گلستان» را تنظیم میکند، داستان شب کودتا و وقایع آن شب را در مغازه ساعتسازی چهارراه مولوی که در آن شاگردی میکرد برایمان میگوید.
آقای ساعتچی! در زمان کودتا چند سال داشتید؟
اکنون حدود 84 سال دارم. وقتی کودتا شد نزدیک 20 سال داشتم. آن زمان برای اینکه بتوانم به مهارت خودم در ساعتسازی اضافه کنم، تصمیم گرفته بودم که در چهارراه مولوی در مغازه ساعتسازی کار کنم و آنجا آموزش این کار را ببینم.
پس به کودتا و کودتاچیان نزدیک بودید؟
بله. روز کودتا عدهای از صبح تا سر ظهر از چهارراه رد میشدند و شعار میدادند زندهباد «مصدق» و میرفتند. طرفهای ظهر که شد دیگر از آن جمعیت خبری نبود و هرکسی میآمد مرده باد مصدق میگفت. شب که شد حکومت نظامی اعلام شد و جنبندهای در خیابان نبود.
شب کودتا شما کجا بودید؟
من از ساعت 7 صبح تا 9 شب در مغازه ساعتسازی کار میکردم. چون راهم دور بود از استادم اجازه گرفته بودم که شبها در مغازه بمانم و روی ساعتهای اسقاطی کار کنم تا در تعمیر ساعتها به اصطلاح دستم پر شود. چند ساعتی کار میکردم و سپس میخوابیدم. شب کودتا هم مانند همیشه در مغازه بودم و آنجا خوابیدم.
آن شب حوالی چهارراه مولوی چه خبر بود؟
شاید باور نکنید چهارراه مولوی را تا آن روز و در آن ساعت تا این اندازه خالی از جمعیت ندیده بودم. مأموران حکومت نظامیکاری کرده بودند که کسی نتواند یا جرئت نکند وارد خیابان شود. هر بار از لای درز کرکره بیرون را نگاه میکردم، خبری از مردم نبود. هرچه بود فقط مأموران نظامی بودند. گاهی تنها صدای دویدن عدهای و حرکت خودروها را میشنیدم. اما یکبار جرئت کردم از مغازه بیرون بروم و کاری کنم که هر بار یادم میآید حالم را دگرگون میکند.
مگر آن شب چه کار کرده بودید؟
چون کرکره را میکشیدم، هوای داخل مغازه حسابی گرم میشد. هر شب ظرف آب یخ را از بیرون مغازه تهیه میکردم و بالای سرم میگذاشتم تا اگر تشنه شدم آب بخورم. شبی که دکتر مصدق برکنار شد، یادم رفته بود آب تهیه کنم. به نظرم هم هوا گرمتر از شبهای قبل شده بود و هم استرس موجب شد نیمهشب از خواب بپرم و تشنهام شود. ظرف آب خالی بود و نمیتوانستم تشنگی را تحمل کنم. هنوز مأموران در خیابان بودند دلم را به دریا زدم و کرکره را کمی بالا دادم تا بتوانم از زیر آن رد شوم. چندمتر جلوتر از مغازه جوی آبی بود که همیشه آب داخلش جریان داشت. کاسهای را که دستم بود داخل جوی آب کردم و سریع خودم را داخل مغازه رساندم و کرکره را پایین دادم. آنقدر ترسیده بودم و تشنگی امانم را بریده بود که آب را با ولع زیادی خوردم. کمی که حالم سر جایش آمد، دیدم کف کاسه پر از لجن است. هر وقت یاد آن آب خوردن بیوقت در شب کودتا میافتم، حالم بد میشود. این خاطره تلخ هیچوقت از یادم نمیرود.