• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
شنبه 13 مرداد 1397
کد مطلب : 25566
+
-

بار دیگر واژه‌هایی که دوست می‌داشتم

محمد عدلی



«ایمان من به تو، ایمان من به خاک است.»، «تو چون دست‌های من، چون اندیشه‌های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا نخواهی شد». 
بار دیگر سخن از کتابی است که دوست می‌دارم؛ سخن از جملات و واژه‌هایی است که یگانه‌اند و ماندگار. نادر ابراهیمی در 30سالگی و 42سال قبل از آنکه از این جهان برود، یادگاری بزرگ در ابعادی کوچک به‌جا گذاشته است؛ کتابی کم‌حجم که بزرگی‌اش را نه به تعداد صفحات که به حرمت واژه‌ها، وابسته است. «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم»، 52سال است که به اعتبار کلمه زنده مانده و پایداری‌‌اش را به ماندگاری عشق پیوند داده است؛ یک عاشقانه آرام است، با جملاتی که قبل از مغز وارد قلب می‌شود و جان را می‌نوازد. آن‌قدر مخاطب را در واژه‌ها و گزاره‌ها غرق می‌کند که فراموش می‌کند چه داستانی در میان است. اصلا مخاطب از خواندن کتاب چه می‌خواهد؟ برای خیلی‌ها «دانستن» دومین هدف است. این نوع نگاه برای بسیاری از کارها صادق است. برای من هم نقطه پایان، هدف دوم است و این «مسیر» است که اهمیت دارد. اینکه موج جملات به کدام سو می‌کشاندم مهم‌تر از خط داستان و نقطه پایان آن است. بیشتر فیلم‌ها و رمان‌هایی که از آنها لذت برده‌ام را نمی‌توانم تعریف کنم. چون در تعریف کوتاه باید نقطه آغاز، ‌میان و پایان را به یاد بیاورم اما عموما موفق نمی‌شوم. می‌دانم چرا لذت برده‌ام و می‌توانم دلیل آن را تعریف کنم حتی جزئیات یک پلان یا جمله طلایی کتاب را به یاد می‌آورم اما تعریف چند خطی قصه را بلد نیستم.

نوشته نادر ابراهیمی حکایت موج‌سواری روی کلمه‌ها و گزاره‌های شعرگونه است که دوست داری چشمانت را ببندی و بدون اینکه بدانی به کدام سو می‌روی از تلاطم مسیر لذت ببری. آن‌وقت آرامشی را هدیه می‌دهد که یک فضانورد بعد از رهاشدن از کره زمین به‌دست می‌آورد. این کتاب برای کسانی است که از مسیر لذت می‌برند نه آنهایی که به‌دنبال رسیدن هستند؛ درست مانند عشق که در فراغ معنا دارد و وصال، قتلگاه آن است. شاید از جادوی عشق است که می‌توان بارها به جملات عاشقانه این کتاب 100صفحه‌ای پناه برد و با آن آرام گرفت.

نادرابراهیمی در این کتاب، یک «اسم» به فرهنگ و زبان ایران هدیه داده است. پس از آن دختران زیادی صاحب نام هلیا شده‌اند بدون آنکه بدانند، نادر ابراهیمی این نام را از جابه‌جایی حروف کلمه «الهی» خلق کرده و نام معشوقه داستانش نهاده است.

از این کتاب، نثر لطیف و سرشار از احساس را بیش از خط روایی داستان به‌یاد دارم به همین دلیل برای شروع این نوشته، جملاتی از آرشیو شعرواره‌های آن به‌خط کردم تا مجبور نباشم در مورد مسیر داستان توضیح دهم. مسیر داستان را با کمک جست‌وجوی اینترنتی به یاد آوردم. عاشقانه‌های‌ فرزند کشاورزی که دلباخته دختر خان شده است و هنگامی این داستان را روایت می‌کند که عشقش پس از گذر روزها از فرارشان از شهری که در آن کودکی خود را به‌دست جوانی سپرده بودند، او را رها کرده و به خانه بازگشته بود. مرد عاشق به شهری بازمی‌گردد که روزگاری به‌خاطر عشقش از آن گریخته و از آن طرد شده بود. به شهری که دوستش می‌داشت... می‌گوید هیچ عشقی ماندگارتر از عشق به خاک نیست...؛ حتی عشقی که برایش از خاکت بگذری.

سمفونی زندگان

مسعود میر



اتفاقا وقتش الان است. همین الان باید دست کرد در گونی و یک مشت تخمه برداشت و رفت ته دکان روی همان قوطی حلبی نشست و فکر کرد که چقدر برف و عشق از ما دور شده‌اند. می‌شود فکر‌کرد به اینکه قصه یوسف نه یک قصه که حکایتی مستدام در همه خانه‌هاست. حالا گیرم جای یوسف بنویسیم آیدین و به‌جای کنعان سر از شورابی درآوریم.

باید در این هوای تب‌دار مرداد یاد کرد از پسری که کتاب‌ها و شعرهایش را در آن شب ماه‌گرفتگی به شعله آتش جهل پدر، خاکستر دید و بعد که برف غصه را با چوب کارگاه نجاری آب کرد، بهار‌ عشق را به تماشا نشست و سرمه عاشقی را به چشمانش کشید. آیدین را باید تفسیر کرد در تنهایی و تعبیر کرد در حسادت برادر کوچک‌تر ؛ حسادتی که دیوانگی برادر و خودکشی خواهر را لابه‌لای آجیل و خشکبار حجره پدری فراموش می‌کند و فقط به خویشتن می‌اندیشد. مگر می‌شود دیوانه باشی و باز هم دوست‌ات داشته باشند؟ مگر می‌شود سزای اینهمه جفاکاری برادر را فقط با نگاه کردن بدهی؟ چقدر سرتان گیج می‌رود از این سمفونی خشم و حسادت و تنهایی؟

تردید نکنید هیچ‌وقت نمی‌شود با قسمت جنگید حتی اگر مغز چلچله، برادر رعنا و فهیم را به یک سوجی دیوانه مبدل کند. نمی‌شود مهربانی و عشق را از چشم‌ها قاپید و صد البته نمی‌شود از خشم روزگار قسر در رفت.

 این حکایت محبوب‌ترین کتاب تابستانی روزگار دور من بود. روزگاری که گمان می‌کردم دنیا پر است از اورهان و همه ما آیدین هستیم. صد‌البت بی‌دروغ باید اعتراف کنم که همچنان بر همین گمانم با این تفاوت که دیگر یک تابستان را با برف و شورابی و حسرت طی نمی‌کنم. روزگار عوض شده و شاید یوسف و کنعان و آیدین و اردبیل باید دوباره نامگذاری شوند اما هرچه هست سمفونی مردگان زنده‌ترین فریاد مکتوب ایرانی است به هنر تاریخی ما جماعت؛ نخبه‌کشی.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید