• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
شنبه 6 مرداد 1397
کد مطلب : 24664
+
-

چند قدم بیشتر، پیش از پایان

زندگی به روایت یک بیمار پارانوئید اسکیزوفرنی

شهرام فرهنگی

یک شب که- مثل هر شب- خوابم نمی‌برد تا مدت‌ها به این موضوع فکر کردم که چه می‌شود اگر انسان‌ها در واقع همه‌شان انسان نباشند؟ روی کره زمین دوجور انسان وجود دارد؛ بعضی‌ها که واقعا انسان هستند و موجودات دیگری که تنها ظاهرشان عین انسان است. این دومی‌ها موجوداتی پیچیده هستند که همیشه از انسان بیش از یک قدم جلو افتاده‌اند. همان‌ها که انگار ذهنت را می‌خوانند. از خطی که وقت بروز احساس، گوشه پلکت می‌افتد، تشخیص می‌دهند تو عصبانی هستی، غمگین یا شاید هم عاشق. آنها از نگاهت می‌فهمند چه می‌خواهی تا رام شوی. جادو می‌شوی. می‌روی. همان می‌شوی که آنها می‌خواهند. گنگ و گیج‌وگم، عین انتری که لوطی‌اش مرده بود. داستان وقتی ترسناک‌تر می‌شود که کشف کنی جمعیت انسان‌های واقعی روی کره زمین نزدیک به انقراض است.

همه جا دنبالم هستند؛ چون من رازشان را می‌دانم. آنها نمی‌خواهند من به موفقیت برسم. نمی‌خواهند پیشرفت کنم. آنها هستند که همیشه در مسیر، تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا نگذارند به جایی برسم که در راهش هستم. یک‌بار پشت فرمان نشسته بودم و به سرعت می‌راندم. می‌خواستم خودم را به دفتر کار دوستم برسانم. عجله داشتم و ضربان قلبم روی صدهزار! از پیشانی و دست‌هایم باران می‌بارید، در گرمای تابستان. آنها در پوشش کارگرهای تخلیه بار، راهم را سد کردند. شناختم‌شان.خودشان بودند؛ آنها که پوست انسان پوشیده‌اند. آنها که از من می‌ترسند. چون می‌دانند، رازشان را می‌دانم. پایم را روی پدال گاز فشار دادم و از کنار صدای فریاد کارگری گذشتم که با دست به کامیون حمل میلگردهای ساختمانی اشاره می‌کرد. پرچم سرخش در آینه، در بادِ عبور اتومبیل تکان می‌خورد.

جلوتر با گروه بعدی مواجه شدم. این بار در پوشش اتومبیل عروس و کاروان فک و فامیل، تلاش کردند متوقفم کنند. ترسیدم اما خیلی زود ترس جایش را به خشم داد. مصمم و وحشی، دور موتور روی 7هزار، اتومبیل را از لابه‌لای اتومبیل‌های فک و فامیل رد می‌کنم. در ذهنم به دوستم در دفتر کارش فکر می‌کنم. لایی می‌کشم و فکر می‌کنم. از پیشانی‌ام باران می‌بارد و فکر می‌کنم. دوستم هم یکی از آنها است.

همین حالا در دفترش نشسته و دارد قراردادی را نهایی می‌کند که ایده‌اش مال من بود. سپر به سپر اتومبیل عروس، با سرعت 100 و نزدیک به 60کیلومتر بر ساعت از گند زدن به مراسم عروسی دو شخصیت گمنام فرار می‌کنم. در آینه از گله مشوش خانواده عروس و داماد دور می‌شوم. می‌پیچم در کوچه‌ای فرعی. از این کوچه به کوچه‌ای دیگر و باز کوچه‌ای و باز کوچه‌ای دیگر. دوباره در هزارتو گیرم انداخته‌اند لعنتی‌ها! گوشه‌ای پارک می‌کنم.

موتور روشن است و در کوچه هم فریاد دمپایی پاره، لوله شکسته، میز داغون می‌خریم... صدای ضبط‌شده خریدار آت و آشغال از بلندگوی پشت وانت پیکان می‌آید. در حالت خلاص، به محیط اطراف نگاه می‌کنم. وانت پیکان نزدیک می‌شود. یک نفر از روبه‌رو، 2نفر را هم از آینه بغل می‌بینم که از پشت سر نزدیک‌تر می‌شوند. آنها همیشه چند قدم از من جلوتر بوده‌اند.
پی نوشت: سال‌ها پیش دوستی داشتم که معتقد بود همه یا جاسوس هستند یا یک چیز بدتر. بعضی‌ها هم هر دو باهم. راست می‌گفت.

این خبر را به اشتراک بگذارید