• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
چهار شنبه 3 مرداد 1397
کد مطلب : 24449
+
-

نسل سوخته امیدوار

فرزام شیرزادی
داستان‌نویس


خیلی‌ها ادعای سوخته بودن دارند؛ اینکه نسلی بوده‌اند سوخته شده و تباهی بر زندگی و زمانه‌شان سایه انداخته. از دهه چهلی‌ها که بگیریم و همینطور بیاییم جلوتر و برسیم به هفتادی‌ها، این سوختگی در کلام خیلی‌ها جا خوش کرده و کُرک انداخته. این سوختگی در هر نسل، فارغ از اینکه شخصی است یا عمومی، ادعایی است الله‌بختکی و بی‌اساس یا ناله‌ای گذرا، از آنجا سر برمی‌آورد که راوی و راویان، گذر و گذار زندگی‌شان را گره زده به بیهودگی‌ها و نشیب‌هایی می‌بینند و دیده‌اند که فرصت لذت و دمی خوش آساییدن را از آنها ربوده است. یک‌جور حیرانی و سردرگمی و بی‌ثباتی در روند تلخ زندگی‌ای که به قول عرفا نباید چندان جدی‌اش گرفت.
اگر ادعای آنها که نسل پیش از انقلاب‌اند و تب و تاب روزهای دگرگونی را دیده‌اند درباره سوختگی‌شان درست باشد، نسل پس از آن‌ها سوخته‌ترند. نسل بعد از آنها نه شور و شوق و حال و هوای انقلاب را دیده‌اند و نه بعد از آن، ذوق‌ها و دل‌خوشی‌هاشان تداوم یافت. ما تا آمدیم چشم باز کنیم جنگ شد. هنوز صدای آژیر قرمز در گوشمان طنین می‌اندازد و نهیب آسمان‌غرنبه به روح و جانمان پنجه می‌کشد و هول و یکه خورده می‌خواهیم به جان‌پناهی بگریزیم که نمی‌دانیم کجاست.

من و خیلی از هم‌کلاسی‌هایم که حالا نمی‌دانم کجای این دنیای هزارتویی بورخسی سوختگی‌هایشان را مرهم می‌گذارند، ته دفترهای مشق‌مان نقاشی چند هواپیما و تانک را می‌کشیدیم. هر شب که اخبارگو از تلفات تانک‌ها و هواپیماهای عراقی می‌گفت، یک تانک یا هواپیما را با خط‌خطی مداد قرمز آتش می‌زدیم. ما از عراقی‌ها که بچه‌محل‌های بزرگترمان را پَرپَر می‌کردند نفرت داشتیم. هر ماه جسدی می‌آمد. جسدی شهید شده. و من در هفت‌سالگی از میان پاهای جمعیت حلقه زده دور تابوت شهیدی در کوچه‌مان، پیشانی گلوله‌خورده‌ای را دیدم و ضجه‌های مادری که راستی راستی نمی‌خواست جگرگوشه‌اش را ببرند قبرستان. ما بزرگ شدیم،  در غروب‌های بی‌روشنایی روزهای پایان جنگ. ما بزرگ شدیم. دانشگاه رفتیم. درس خواندیم. سربازی رفتیم. کار کردیم. جان کندیم. زن گرفتیم. بچه‌دار شدیم و دوباره جان کندیم. رأی دادیم. با هزار امید. بارها رأی دادیم؛ پشت‌سرهم و بی‌وقفه. ما امید داشتیم به آینده. با امید می‌شود نیش‌تلخی‌ها را از جان رماند. اختلاس و فساد و نکبت‌ها را دیدیم و از رویش پریدیم. ما پرنده شدیم. با بال‌های امید. ما به خودمان بارها گفتیم فساد در ما رخنه کرده است.

اما این ما بودیم که در فساد رخنه کرده بودیم. ما باز هم رأی دادیم. مشارکت مدنی. سوسوی امید در شب‌ها و روزهای ناامیدی. پرهیبی از روشنایی، پشت دیوارهایی که سپیده‌دم را بر فرازشان انتظار می‌کشیدیم. ما نسلی هستیم که می‌خواهد زندگی کند. فقط همین.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید