• دو شنبه 28 اسفند 1402
  • الإثْنَيْن 8 رمضان 1445
  • 2024 Mar 18
سه شنبه 22 خرداد 1397
کد مطلب : 19387
+
-

رویای سفید در میدان سرخ

تیتر یک
رویای سفید در میدان سرخ

عیسی عظیمی- مسکو| صبیحا گوکچن، نخستین زن جهان بود که خلبان هواپیمای جنگنده شد و این کارش آن قدر مهم بود که یکی از دو فرودگاه مهم استانبول را به نام او بخوانند. من، در توقف شش ساعته‌ پرواز شرکت هواپیمایی خیلی خیلی اکونومیک کلاس پگاسوس از تهران به مسکو، نشسته‌ام در کافه‌ای در طبقه دوم این فرودگاه و به این فکر می‌‌کنم که می‌شود مطلب فردای روزنامه را با همین خانم گوکچن شروع کرد. کمی آن طرف‌تر چند دختر و پسر ایرانی در محوطه استارباکس نشسته‌اند و صبحانه می‌خورند. راستش دخترها را از دیشب در فرودگاه امام زیر نظر گرفته‌ام چون شور و حالی که داشتند چشمگیرتر از آن بود که در دیروقت شلوغ فرودگاه امام دیده نشود. بین آن همه آدم، فقط آنها بودند که می‌شد حدس زد مقصد بعدی‌شان مسکو و جام جهانی است. بقیه یا خارجی بودند یا زیادی اتو کشیده؛ آن قدر که به فوتبال نشود ربطشان داد. این 4 دختر را با پسری که همراه‌شان است نشان می‌کنم و می‌روم که سر از کارشان دربیارم.
کمی بعد از شوخی‌های معمول درباره تابلوبازی و ندید بدید بودن، دخترها از شبی در سه چهار ماه پیش می‌گویند که تولد یکی‌شان بوده و حرف به جام جهانی و استادیوم کشیده. بعد یکی‌شان گفته «کاش می‌شد ما هم بریم» و یکی دیگرشان، کمی جدی‌تر پرسیده «واقعا چرا نمی‌ریم؟!». همدیگر را نگاه کرده‌اند و کسی جوابی برای این سوال نداشته. این شده که صفورا که در آن جمع نبوده، می‌گوید صبح روز بعد به شوخی به او زنگ زده‌اند تا وسایلش را برای روسیه جمع کند. 
«گفتم باشه … مسخره‌ها! و گوشی را قطع کردم که کمی بیشتر بخوابم». بچه‌ها اما پایه‌تر از این حرف‌ها بوده‌اند. آنها همان شب ته و توی ماجرای بلیت و قیمت و فن آیدی را درآورده بودند و تصمیم‌شان این بوده که دست‌کم یک بازی را از نزدیک ببینند.
 با کمترین قیمت ممکن هتل رزرو کرده بودند بلیت بازی اول را خریده بودند که سن‌پترزبورگ را هم ببینند. سمیرا و امیر، که 30 ساله به نظر می‌رسند و زن و شوهرند از عزم جزمشان می‌گویند. البته که بیشتر سمیرا؛ چون امیر بیشتر از آن که هوادار فوتبال خوبی باشد، شوهر خوبی است و پایه بوده تا به جمع دوستانه‌شان آن‌قدر قوت قلب بدهد که حالا در مسکو باشند و وقتی در داخل اتوبوس فرودگاه، از هواپیما به سمت ترمینال می‌رویم برای هم دست بگیرند که کدامشان بیشتر مصر بوده و کدام‌شان مدام از نشدن حرف می‌زده. پریسا از روزهایی می‌گوید که قیمت دلار را لحظه به لحظه و با نگرانی دنبال می‌کرده تا رویایش به هم نخورد و وقتی حرف رویا می‌شود، الهام می‌گوید که در این سه چهار ماه آن‌قدر خودش را در داخل استادیوم تصور کرده بوده که «اگر به هر دلیلی سفر به هم می‌خورد و نمی‌آمدیم، من یکی که قطعاافسردگی می‌گرفتم».
او ادامه می‌دهد: «البته همه چیز نشان از نشدن داشت. از قیمت دلار گرفته تا اجازه گرفتن برای سفر خارجی با دوستان و بقیه ماجراها… 
ولی شد دیگه!».
این «ولی شد»، شیرین‌ترین پایان بندی ممکن برای رویایی است که این دخترها از خیلی وقت پیش داشته‌اند اما اینجا و در آستانه تحقق این رویا، باز هم چیزهایی هست که ته ماجرا را به کمی تلخی پیوند بزند. سمیرا می‌گوید: «کلمه کلیدی همه کسانی که درباره این ماجرا با آنها حرف زدم عبارت «جو استادیوم» بود. فکر می‌کنم تجربه عجیبی باشد. همه پسرها تا می‌فهمیدند می‌گفتند وای‌‌‌… نمی‌دونی جو استادیوم چیه… . او می‌گوید آن‌قدر فوتبالی نیست که بخواهد همه بازی‌های پرسپولیس را به ورزشگاه برود ولی اگر می‌شد، این قدر حسرت نمی‌خورد که سی سالش شده و تا به حال چیزی به این عجیبی را از نزدیک تجربه نکرده. می‌پرسم هیچ‌کدام‌تان تا به حال فکر نکرده‌اید که ریش بگذارید و به استادیوم بروید؟! می‌گویند نه و تاکید می‌کنند این‌قدرها هم خوره فوتبال نیستند اما نه تنها به دخترانی که ریش می‌گذارند حق می‌دهند که تحسین‌شان هم می‌کنند. 
الهام می‌گوید: «جنگیدن واسه چیزی که می‌خوای خیلی خوبه». و من به دختران جنگنده‌ای فکر می‌کنم که صبیحا گوکچن نیستند اما رویای پرواز دارند. رویایی که برای رسیدن به آن، می‌شود تا هر جایی پرید و رفت… روسیه که جای دوری نیست.

این خبر را به اشتراک بگذارید