• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
چهار شنبه 2 خرداد 1397
کد مطلب : 17413
+
-

خونین شهر، چشم انتظار خرمشهر

گزارش همشهری از خرمشهر 36سال پس از آزادی

خونین شهر، چشم انتظار خرمشهر


زهرا رفیعی
شیئی نورانی از آسمان آمد و جلوی چشمانش خورد به ‌جمع پیرمردهایی که برای معاشرت دور هم جمع شده بودند. گردوخاک‌ها که نشست، تازه فهمید که نام آن بلای آسمانی، جنگ است. هیچ صدایی از پرده‌‌های گوش‌اش عبور نمی‌کرد اما آن صدای مهیب را به ‌جای گوش، با تک‌تک سلول‌های تنش شنیده بود. هنوز برای توصیف آن چند‌دقیقه‌ای که طول کشید تا به‌ خود بیاید و بفهمد آن همه جیغ و رد خون روی صورت‌های خاکی برای چیست، هیچ کلمه‌ای ندارد؛ فقط می‌داند که آن باران خمپاره و موشک تا  575روز ادامه داشت و ترس آن از کوچه‌های خرمشهر تا دورافتاده‌ترین نقاط کشور همراه او ماند.

روزنامه‌ها که خبر آوردند مقاومت مردمی خرمشهر شکست و به حصر آبادان تبدیل شد، دیگر نمازهایش را شکسته نخواند؛ کلید خانه را پنهان کرد و ماند تا خبر آزادی‌اش را بیاورند. بعد از 19‌ماه زادگاهش آزاد شد. خواست شال‌وکلاه کند و بزند به جاده ولی قوم‌وخویش پراکنده‌اش با گفتن اینکه در غربت، آزادی معنای آزادی ندارد منصرفش کردند؛ ماند تا جنگ به‌کلی تمام شود.روایت خرمشهر و ساکنان بومی‌اش از روزهای جنگ و آزاد‌سازی،‌ تمامی ندارد. از هر سمت شهر وارد شوید و پای صحبت آدم‌‌های 60ـ50ساله شهر بنشینید، می‌بینید که هنوز امیدوارند شهر‌شان آباد شود.

آبادانی از نظرشان، آن روزهای طلایی‌است که خرمشهر با جمعیت 800هزار نفری‌اش از شهرهای مهم ایران بود، گمرکش تجارت پر‌رونقی داشت و از زیبایی در میان کشور‌های عرب اطراف به «نجف ثانی» معروف بود. خرمشهر را دیگر نمی‌توان با خانه‌هایی که جای گلوله دارد توصیف کرد؛ تعداد این خانه‌ها در چند سال اخیر کمتر از همیشه شده است. از وقتی منطقه آزاد تجاری اروند کمی رونق گرفته خانه‌ها قیمت پیدا کرده است و مالکان برای بازسازی به خرمشهر برگشته‌اند. در هر خیابان تعداد خانه‌‌های مخروبه کمتر شده و تعداد خانه‌های در حال ساخت رو به افزایش دارد. بازار کنزالمال یا اروند از نخستین بازارهای مدرنی‌است که در منطقه آزاد تجاری اروند راه‌اندازی شده است.

شهر در لایه‌‌های رویی و پیدای خود رو به آبادانی است اما اگر سری به کوچه‌پسکوچه‌ها بزنید و پای صحبت مردم بنشینید می‌بینید که شهر آن‌گونه که مردم می‌‌خواهند توسعه پیدا نکرده؛ درحالی‌که اجاره‌ خانه‌ها یکباره بیشتر از توان مالی بومیان شده است. افزایش ارزش پول عراقی‌ها به نسبت ریال ایرانی، خیل عظیم عراقی‌ها را برای خرید مایحتاج روزانه به خرمشهر کشانده است. در بازارهای روز، عراقی‌ها مرغ و ماهی را فله‌ای و گران‌‌تر از توان محلی‌های خرمشهری می‌خرند. تجارت با آنها یکطرفه است و هنوز نتوانسته بازار‌های محلی را پررونق کند. خرمشهر در آستانه سی‌وششمین سالگرد آزادسازی، شکلی متفاوت از تصویر سال‌های پیش دارد.




هرچه از این شهر بگویم درد است

عراقی‌‌هایی که تا دیروز بی‌اعتنا به مرز و قلمرو برای خرید و معاشرت با اقوام‌شان می‌آمدند ناگهان اسلحه‌به‌دست و خمپاره‌زنان وارد شهر شدند. عبدالرزاق که زمان جنگ، 16ساله بوده می‌گوید: «با دوستانم خیابان آرش را با دوچرخه گز می‌کردیم. جنگ که شروع شد باورمان نمی‌شد. بزرگ‌ترها می‌گفتند اینکه از آسمان می‌آید خانه‌هایمان را ویران می‌کند و آدم‌ها را می‌کشد، خمپاره است؛ تا دیدیدش باید پناه بگیرید.

2کیلومتر مانده بود که نیرو‌های عراقی به محله ما برسند. بی‌اینکه چیزی برداریم با همان یک‌لا لباس تنمان زدیم به جاده. آن‌زمان یک خانواده 14نفری بودیم. 18‌کیلومتر پیاده رفتیم تا به آبادان رسیدیم. آنجا یک کمپرسی بود که به هر زحمتی بود آویزانش شدیم. 100نفری می‌شدیم. خیلی از زن‌ها بدون اینکه شوهران‌شان را پیدا کنند، بچه‌به‌بغل زدند به جاده. کنار تالاب شادگان برای خودمان با حصیر‌ها خانه ساختیم تا جنگ تمام شود. فکر می‌کردیم که جنگ یکی‌دوماهه تمام می‌شود ولی نشد. شادگان هم امن نبود؛ هواپیمای عراقی در ارتفاع کم پرواز می‌کردند و همه را به وحشت می‌انداختند. ناچار شدیم برویم بوشهر. 2‌ماه آنجا بودیم و بعد رفتیم بهبهان. در بهبهان هم نتوانستیم زیاد بمانیم؛ پس راهی اهواز شدیم و از آنجا دوباره به شادگان رفتیم و ۸سال طول کشید تا دوباره به خرمشهر برگردیم».

نوجوانی و جوانی‌اش در جنگ گذشته  است. می‌گوید: «می‌دانی کجای ماجرا درد داشت؟ صدام با مردم دشمنی داشت، نه‌فقط با حکومت ایران؛ به همین‌خاطر هرجا را که دستش می‌رسید می‌زد. وقتی جنگ تمام شد و برگشتیم، یک خانه سالم در شهر نمانده بود. یک‌ سال از درسم عقب افتاده‌بودم. 24سالم بود که به خرمشهر برگشتیم. پدرم دیگر بازنشسته شده بود. شهر پر از مین بود. هنوز هم گاهی خبری از انفجار مین در شلمچه می‌رسد. 30سال از جنگ می‌گذرد. دوست دارم شکل و شمایل شهر به سال‌‌های پیش از جنگ برگردد و خرمشهر دوباره عروس خاورمیانه شود».

برادر بزرگ‌تر عبدالرزاق حاضر به حرف‌زدن نیست؛ می‌گوید اگر بگویم یا تو را می‌اندازند زندان یا من را. روزهای پس از جنگ بیشتر آزارش می‌دهد تا ۸سال آوارگی و بی‌خانمانی. پاکت سیگارش را از روی میز برمی‌دارد و سرتاسر مغازه برادرش را بی‌آنکه کامی از سیگارش بگیرد قدم می‌زند و می‌گوید: «وقتی گفتند خرمشهر آزاد شده بدون اینکه بچه‌ها را خبر کنم، آمدم خرمشهر. شهر آزاد شده بود ولی جنگ بود». کف دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «شهر عین کف دست صاف شده بود. خرمشهر بعد از 30سال هنوز آباد نشده». اشاره می‌کند به پسرش که روبه‌رویش نشسته و می‌گوید: «آبادانی یعنی این بچه کار کند و زن بگیرد». منظورش از بچه، جوان 25ساله‌ای‌است که چند بار برای کار به تهران آمده ولی دست‌خالی به خرمشهر برگشته است. او ادامه می‌دهد: «مادر پیرم را برده‌ام بیمارستان؛ می‌گویم این زن، شهید داده، بهش رسیدگی کنید. جوانک انترن می‌گوید مگر برای من شهید داده؟ شما بگو پس برای چه ‌کسی شهید دادیم؟ ما که داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم». اینجای بحث رنگ رخساره‌اش به سرخی گراییده است. او که حاضر نیست شهرش را به دلیل معضل بیکاری‌ که می‌داند این‌روزها گریبان همه جوانان کشور را گرفته ترک کند می‌گوید: «کجا بروم؟ در سال‌های آوارگی در بعضی شهر‌ها، بعضی از مردم زیرمان آب می‌گرفتند که شما جنگ‌زده‌اید؛ به شهر خودتان بروید؛ اینجا نمانید. کسی باور نمی‌کند ولی این رفتارها با ما شده و می‌شود».

برادر برافروخته و عصبانی عبدالرزاق می‌گوید: «دولت اگر بخواهد خرمشهر آباد شود باید اسکله‌‌های متروکه خرمشهر را راه‌اندازی کند. بندر امام هم در جنگ بود و دوباره راه‌اندازی شد؛ همین کار را با خرمشهر هم بکنند. آمده‌اند یک پل جدید ساخته‌اند که کشتی باری بزرگ نمی‌تواند از زیر آن عبور کند. هرچه از این شهر بگویم درد است. چرا باید زن جوان بیکار برای سیرکردن بچه‌هایش ته‌مانده رستوران ما را جمع کند؟». حالا سیگارش را روشن می‌کند و از اغذیه‌فروشی بیرون می‌زند.



خداحافظ شهر کودکی‌ها

فروشنده خواربارفروشی محله اردیبهشت تا زمان سربازی متوجه عمق فاجعه‌ای که بر شهرش بارید نشده بود. جاسم می‌گوید: «25ـ20روز از جنگ گذشته بود و ما هنوز در محله مانده بودیم. 13ساله بودم و عقلم به اتفاقی که داشت می‌افتاد نمی‌رسید. در مسجد جامع غذا توزیع می‌کردند. هر چه رخ می‌داد به ‌نظرم هیجان‌انگیر بود. یک شب اعلام کردند نیروهای عراقی از طرف ۱۰۰دستگاه (سمت شلمچه) وارد خرمشهر شده‌اند. مردم برای رفتن با کمپرسی هر روز مقابل مسجد جامع صف می‌بستند. روزها که شهر را بمباران می‌کردند مردم از ترس در باب‌المراد که نزدیک بازار صفاست جمع می‌شدند. پناهگاهی در کار نبود؛ فقط مردم فکر می‌کردند امن است و امن هم بود.

هیچ وسیله‌ای جز لباس‌های تنمان با خود برنداشتیم، چون تردید نداشتیم که برمی‌گردیم. چیزی که ما را متقاعد کرد از شهر برویم رنگ رخسار عمویم بود که خمپاره خورده بود توی حیاط‌شان و عمل نکرده بود؛ از گچ سفید‌تر بود. مثل مرده متحرک راه می‌رفت. چند روز بعد از رفتن‌مان خبر رسید که شهر سقوط کرده است. اشک، امان مادرم را بریده بود. من هیچ نمی‌فهمیدم شهر سقوط کرده یعنی چه! در همان عالم بچگی فکر می‌کردم برمی‌گردیم. سال71 که برگشتیم، پدرم شروع کرد به بازسازی. خیلی‌ها برنگشتند؛ چون دیدند خرمشهر با سال‌های قبل از جنگ خیلی فرق دارد و کسی هم به فکر آبادانی آن نیست. آنچه ما را به ویرانه‌ای به نام خرمشهر برگرداند خاک بود».



وطن عزیزالعین

زن عرب‌زبان میانسالی که فارسی را کم‌وبیش متوجه می‌شود ولی نمی‌تواند به‌راحتی تکلم کند بلوار 40متری را می‌پیچد داخل کوچه بهار. کوچه، آسفالت سالمی ندارد و خانه‌های یک‌طبقه آن در 10سال اخیر مرمت شده‌اند. پسر 22ساله‌اش دیلماج می‌شود و زن در خانه‌اش را به رسم مهمان‌نوازی به رویمان باز می‌کند و می‌گوید: «زمان جنگ ما لب شط می‌نشستیم؛ محله «کوت‌شیخ». جنگ که شد یک پسر داشتم و دخترم را حامله بودم. شوهرم همان روزهای اول من و بچه‌ام را با خانواده‌اش به مشهد فرستاد. آنجا در شهرک شهید بهشتی دولت به ما خانه داد. عراق مسیر خرمشهر تا آبادان را با خمپاره می‌زد.

شوهرم تمام مسیر خرمشهر تا شادگان را با سه‌چرخه رکاب زد. خیلی از زن‌ها و بچه‌ها از ترس و ترکش کشته شدند. ماشین به اندازه نبود و همه نمی‌توانستند شهر را ترک کنند. خیلی از مردها ماندند که به ارتش کمک کنند. ۵‌سال در مشهد ماندم و بعد از ‌آن به خاطر آزارهای خانواده شوهرم برگشتم خوزستان. هنوز خرمشهر بمباران می‌شد؛ به‌خاطر همین تصمیم گرفتیم برویم شادگان». روسری‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد، خنده ریزی می‌کند و ادامه می‌دهد: «بهتر از اختلافات دائم خانوادگی بود. جایمان در مشهد کم بود و ما هم عیال‌وار بودیم». او در جواب اینکه چرا خرمشهر را ترک نکرده است، می‌گوید: «وطن عزیزالعین».

پسرش حرف‌هایش را ترجمه می‌کند. پیرزن می‌گوید: «مردم حرف‌های صدام را که می‌گفت بیایید برای عزت قوم عرب قیام کنید، نپذیرفتند و وطن را به قومیت خود ترجیح دادند. من در این خاک شهید داده‌ام. پسرعمویم در روزهای اول شهید شد. معلوم نیست کجای خرمشهر دفن شده است. زیاد زجر کشیدیم. هر وجب از این خاک چندین نفر شهید داده. ما از این شهر نمی‌رویم. با 4بچه برگشتیم خرمشهر، روی خاک‌وخل. با ترس‌ولرز این بچه‌ها را بزرگ کردم تا جنگ تمام شد».



خمپاره‌ای در میان جمع

معلم 20ساله مدرسه «ارتشبد رسایی» در سال‌های قبل از انقلاب که حالا بازنشسته همین مدرسه با نام «شهدا»است، روزی که نخستین خمپاره به شهر خورد، به‌خوبی یادش می‌آید. رفته بوده با بقیه معلم‌ها مدرسه را برای فردای آن روز که قرار بوده بچه‌ها روز اول مدرسه‌شان را تجربه کنند آماده کند. خمپاره که به خیابان میخک در طالقانی می‌خورد همه شیشه‌های مدرسه می‌شکند. احمد می‌گوید: «در وحشت شنیدن صدای انفجار بودیم که خبر رسید جایی در خیابان طالقانی را زده‌اند؛ جایی که 2تا بچه و زنم زندگی می‌کردند. نمی‌دانید چطور خودم را به آنجا رساندم.

دیدم خمپاره دقیقا خورده وسط جمع چند پیرمرد بازنشسته که نشسته بودند کنار هم به گفت‌وگو. به‌زور فهمیدیم یکی‌شان پسرعمویمان است. تازه روز بعد بود که فهمیدم جنگ شده! همه هم و غم ما این بود که اسلحه‌ای پیدا کنیم و از شهر دفاع کنیم. تازه از سربازی آمده بودم و فکر می‌کردم تا بگویم به من اسلحه بدهید من را می‌فرستند جبهه؛ رفتیم مسجد شیخ‌شبیر خاقانی که الان اسمش امام‌صادق شده. پایگاه مقاومت بود ولی گفتند باید ضامن بیاوری تا به تو اسلحه بدهیم. دست از پا درازتر در آن بحبوحه برگشتم خانه که وسایلمان را جمع کنم. دیدم زن و بچه‌ام با همسایه‌‌هایم نیستند و هر جا را گشتم پیدایشان نکردم تا اینکه یکی از همسایه‌ها گفت که مردی برای آوردن جهیزیه آمده بود خرمشهر؛ شرایط را که دید بی‌خیال جهیزیه شد و زن و بچه‌‌های مردم را از شهر بیرون برد. 2هفته در خرمشهر دنبال اسلحه بودم ولی بدون ضامن، نمی‌دادند».

نوه‌هایش یکی‌یکی از در خانه بیرون می‌آیند و در پارک تازه‌تجهیزشده جلوی خانه بازی می‌کنند. ادامه می‌دهد: «2هفته بعد از شروع جنگ، نیروهای نظامی، ما را از شهر بیرون کردند؛ می‌گفتند شما دست‌وپاگیرید. من هم رفتم دنبال پدربزرگ و همسایه‌ بی‌سرپرستش. 23نفر شدیم. آنها را با خاوری که به بیرون شهر می‌رفت همراهی کردم. رفتیم سمت شیراز که زن و بچه‌ام را در جاده پیدا کردم. جمعیت‌مان بیشتر شد ولی شیرازی‌ها از ما پذیرایی خوبی کردند. همه‌اش فکر می‌کردیم برمی‌گردیم. اگر می‌دانستیم جنگ ۸سال طول می‌کشد در بندرعباس می‌ماندیم ولی هر هفته فکر می‌کردیم که برمی‌گردیم. برگشتیم، دیدیم هیچ‌چیز از شهر نمانده و دوباره از صفر ساختیمش. خیلی‌ها شهر را که دیدند قید برگشتن و ساختن را زدند».



این وضع خیابان‌‌ها حق مردمان خرمشهر نیست

کنار مسجد جامع خرمشهر، یک بازار قدیمی وجود دارد که در سال‌های دور رونق بسیار داشته است. بازار صفا هم مانند خانه‌های قدیمی شهر در دل طرح‌های توسعه قرار دارد و بخشی از آن به رغم میل برخی از کسبه، عقب‌نشینی کرده است. عموجواد پیرمرد لاغر و درس‌خوانده‌ای است که با تمام‌شدن جنگ به شهرش برگشته و در کوچه‌پسکوچه‌های بازار صفای خرمشهر برای خود، کاسبی نه‌چندان پررونقی راه انداخته است.

او هم از گفتن درد خرمشهر، 36سال پس از آزاد‌سازی‌ شهر خسته شده است ولی منسجم‌تر از هم‌سن‌وسال‌هایش حرف می‌زند: «جنگی بود و رفت. هر سال برای پایان جنگ و آزاد‌سازی‌ خرمشهر جشن می‌گیرند و راهیان نور را به اینجا می‌آورند. همه سران برای بازدید ویرانی‌ها به این شهر آمده‌اند و وعده آبادانی داده‌اند. 36سال از آزادی خرمشهر و 30سال از پایان جنگ می‌گذرد؛ اگر وقت نیاز بود که به قدر کافی وجود داشت! خرمشهری که همه کشور برای آزادی‌اش شهید داد را چرا آباد نمی‌کنند؟ مردم دوست دارند به شهر آباواجدادی‌شان برگردند ولی به چه امیدی؟ بگذریم از عده‌ای که بعد از این همه سال با مردم مهمان‌نواز و مهاجرپذیر وصلت کرده‌اند یا دیگر پس از سال‌ها در شهر جدید جاگیر شده‌اند؛ اگر شهر آباد شود، خیلی‌ها برمی‌گردند».

آبادی از نظر او در کار، بهداشت و زمین معوض مناسب خلاصه می‌شود. او می‌گوید: «خرمشهر 2بیمارستان خصوصی و یک بیمارستان دولتی داشت با بهترین خدمات رسانی اما الان یک بیمارستان دولتی دارد که آن هم پاسخگوی نیازهای بیماران نیست. مردم نمی‌دانستند بیمه درمانی چه معنی دارد؛ چون هر وقت مراجعه می‌کردند خدمات دریافت می‌کردند».

صحبتش را مشتری‌ای که دنبال شارژ تلفن همراه است قطع می‌کند. بیشتر مشتریانش برای شارژ‌های هزار و 2هزار تومانی می‌آیند. پیرمرد ادامه می‌دهد: «خرمشهر روزگاری پررونق‌ترین بندر کشور بود اما سال‌هاست به اسم اینکه خلیج‌فارس امنیت ندارد، نمی‌گذارند آباد شود. تجارتی که امروز در بندر خرمشهر انجام می‌شود، در حد ته‌لنجی‌ها و محصولات بازار روز است. با کم‌لطفی‌ای که به بازار خرمشهر شد، بندرعباس رونق بسیار گرفت درحالی‌که شما می‌دانید خرمشهر متصل به آب شیرین است که برای کشتی‌ها بسیار مناسب است، هوایش شرجی نمی‌شود و کالاها از رطوبت بسیار خراب نمی‌شود؛ زیرساخت‌های اساسی مانند راه‌آهن هم دارد».

او انتظار دارد برای بچه‌هایش به جای مرکز خرید، شهرک صنعتی راه‌اندازی شود و می‌گوید: «شهر پر از مال و مرکز خرید شده است که آن هم جای خود لازم است ولی چرا برای ساخت کنزل‌المال از کارگر صفر چینی استفاده شد درحالی‌که ما تاکنون از بچه‌های خودمان در بازسازی‌های شهر  استفاده کرده‌ایم. اگر کارفرماها کارگر متخصص می‌خواهند می‌توانند به بچه‌های ما آموزش دهند.

اگر از خیابان‌های اصلی شهر 2تا کوچه به داخل بروید خواهید دید که فقط به ظاهر شهر دست کشیده‌اند. عده‌ای از مردم همین‌ها را دیدند و با اینکه 20سال صبوری کردند، 12ـ10سال پیش دوباره خودخواسته مهاجرت کردند. جای خالی این افراد را قومیت‌های دیگر در خرمشهر گرفته‌اند. من عربم و همسرم فارس است. سال‌ها با هم زندگی کرده‌ایم و هیچ‌وقت عرب و عجم نگفته‌ایم اما بچه‌های من اگر دنبال کار بگردند و ببینند قومیت دیگر ارجحیت دارد، نسبت به اقوام دیگر بدبین می‌شوند. شما می‌دانید که از شرایط پیش‌آمده فقط فرصت‌طلب‌ها سوءاستفاده خواهند کرد. دیده شده که پیمانکارها از شهر خود نیروی کار می‌آورند.

من در این شرایط نمی‌توانم به بچه‌ام بگویم تحمل کن. بعد از جنگ، بودجه زیادی به نسبت سایر شهر‌ها در خرمشهر صرف شد ولی آنگونه هزینه نشده که برای فرزند من کار تولید کند. شاید مسئولان می‌خواهند شهر را آن‌قدر گران کنند که من نتوانم در آن زندگی کنم و بعد دست به آبادانی‌اش بزنند؛ الگویی که برای جزیره کیش به ‌کار بردند تا آباد شود».

برای اجرای طرح‌های توسعه و تعریض خیابان‌ها به خیلی از افراد زمین معوض داده‌اند. خیلی‌ها موافق بوده‌اند و خیلی‌ها هم راضی نشده‌اند. عموجواد دستش را بالا می‌برد و به روبه‌روی مسجد جامع اشاره می‌کند که روزگاری خانه‌های مسکونی و بازار در آن قرار داشت و حالا با دادن زمین معوض، به زمین مسطحی تبدیل شده است. او می‌گوید: «مردم که به زمین شهری در محل کمربندی راضی نشدند، شهر از سمت دیگری توسعه یافت. خانه‌های جدید تغییر کاربری دادند و محل درآمد جدیدی برای شهرداری ایجاد شد. خانه‌های بومی‌ها کم‌ارزش شد».



از هندوستان تا خرمشهر

آثار جنگ یا همان که اعراب خرمشهر به آن «حروبات الحرب» می‌گویند، رو به کاهش است. یک دهه پیش خرمشهر پر از خانه‌هایی بود که مثل موزه جنگ خرمشهر، جای گلوله، ترکش و خمپاره داشت؛ آثار جنگ اگرچه برای مردم شهر عادی شده بود اما شگفتی و تأسف را برای مسافران به همراه می‌آورد. حالا که شهر رو به توسعه و نوسازی است، تعداد این خانه‌ها درخیابان‌های اصلی کمتر از قبل است.

هر چه از مرکز شهر دور می‌شوید تعداد خانه‌ها بیشتر می‌شود. در هر کوچه یکی‌دو تا خانه جنگ‌زده دیده می‌شود. برخی از آنها حتی در ندارند و از یک پتو به جای در و پنجره استفاده می‌کنند. مواد و پلاستیک بازیافتی از بالکن‌های نیمه‌فروریخته این خانه‌ها آویزان است و تصور اینکه خانواده‌‌ای در این مخروبه‌های مسقف زندگی کند، دشوار است. نزدیک گمرک، در کوچه‌ای بن‌بست، پشت بلوار ساحلی، پیرمرد خوش‌برورویی با دخترانش در خانه 52ساله‌اش که با خون دل ساخته، زندگی می‌‌کند. خانه‌شان جای گلوله و ترکش دارد. خانه «سید» اگرچه دیوارهایی گچی و دوده‌گرفته دارد، تمیز و مرتب است.

روی طاقچه کوتاه اتاق مهمان، یک ردیف قرآن و کتاب‌های دعا چیده شده که به دلیل خوانش بسیار، جلدها و برگه‌هایشان از هم وا رفته است. یک کمد، 4پشتی و 2پتو به‌ جای زیرانداز، یک تلفن قدیمی و پنکه‌ای که دمای 40درجه خرمشهر را از این طرف اتاق به آن‌سو هل می‌دهد، تنها اشیای این اتاق‌ هستند. سید لابه‌لای حرف‌هایش برای به‌یادآوردن هر چیزی که فراموش‌اش می‌شود، صلوات می‌فرستد و ادامه حرفش را می‌گیرد. قصه جنگ برای او از هندوستان شروع می‌شود. او می‌گوید: «از روی درخت خرما افتادم و دست و کمرم شکست. با اینکه شکستگی‌‌هایم خوب شد ولی وضعیت کمرم به روز اول برنگشت.

گفتند دکترهای هندوستان کارشان خوب است. نیمه‌های شهریور از همین خیابان فردوسی خرمشهر ویزا گرفتم و با پرواز ایرفرانس عازم هندوستان شدم. سرتان را با قصه‌های هندوستانم درد نیاورم که چقدر ویزیت دکتر را از ما گران می‌گرفتند و پیداکردن غذای حلال سخت بود. به بچه‌ها در خرمشهر که زنگ می‌زدم می‌گفتند که عراق گمرک را زده است. باورم نمی‌شد که منظورشان جنگ باشد. بلیت گرفتم و برگشتم تهران ولی گفتند که هیچ پروازی به خرمشهر، آبادان، اهواز و خارگ نداریم. آنجا هم نگفتند چون جنگ شده، هیچ هواپیمایی آن‌سمتی نمی‌رود.

پیرمرد که در جوانی کارمند بانک بوده، انگلیسی را بسیار سلیس حرف می‌زند. لابه‌لای خاطراتش چند جمله انگلیسی می‌گوید و ادامه می‌دهد: «اسم‌ام را در waiting list (لیست انتظار) نوشتم و نزدیک 2روز در فرودگاه تهران ماندم تا اینکه گفتند یک هواپیما به سمت آبادان می‌رود. فرود که آمدیم ساعت 10:30 یا 11صبح، فرودگاه آبادان را زدند. روزهای اول جنگ بود و صدام روستاهای فعلیه، شهرک علی‌ابن‌ابیطالب، سورا و پل نور را با خاک یکسان کرده بود. همه نخل‌های خرمشهر نابود شد».

او میانه حرفش، یاد آبادانی خرمشهر و سال‌های رونق گمرک افتاد که کشتی‌های اروپایی پای اروند که می‌رسیدند سکان به ناخداهای عراقی می‌دادند تا این رود رام‌نشدنی را به سمت اسکله‌های جنب راه‌آهن خرمشهر بیایند، کانتینرها را خالی کنند و به کشور رونق دهند. نخ داستان جنگ را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «اگر خدا بخواهد امانتش را بگیرد، کسی جلودار نیست. ۸روز در همین خانه ماندیم تا اینکه ماشینی که برایمان آب آشامیدنی می‌آورد دیگر نیامد. مجبور شدیم خانه را ترک کنیم؛ آن هم با زن همسایه عراقی‌ام و 9فرزندش. 4ـ3روز خانه یکی از دوستانم، آن‌طرف شهر ماندیم ولی دیدم که نه، این صدام خمپاره پشت خمپاره می‌زند. راه افتادیم به سمت جاده آبادان».

صلواتی دیگر می‌فرستد و ادامه می‌دهد: «ماشین‌‌های پر از جوان به سمت جنگ می‌رفتند و به ما می‌گفتند چرا دفاع نمی‌کنید؟ ما اسلحه نداشتیم. اصلا در شهر به اندازه کافی اسلحه پیدا نمی‌شد. من با زن و بچه خودم و همسایه باید شهر را ترک می‌کردم. بنزین لیتری 100تومان شده بود و کسی سوار نمی‌کرد. یک راننده مینی‌بوس پیدا کردم که داشت اثاث می‌برد. ‌التماسش کردم که ما را هم ببرد. حالا شما تصور کن که چطور با آن همه وسیله و 18نفر زن‌وبچه جاشدیم. یک سال اهواز ماندیم و 8سال در پلاژ درجه‌داران شهر ساری».

تلفن زنگ می‌خورد و می‌رود تا برای فرد آن‌طرف خط، استخاره کند. برمی‌گردد و خاطره برگشتن‌شان به خانه را تعریف می‌کند؛ «خانه که نمی‌شود گفت؛ همه‌جایش ویران بود. همه درهایش را دزدیده بودند. خمپاره‌ای وسط آشپزخانه خورده بود و عمل نکرده بود ولی همه‌جا را ویران کرده بود». به در و دیوار خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: «این را از اول ساختیم. فقط چند تا از لباس‌‌هایمان مانده بود. فرش‌ها و قالیچه‌‌های دستبافت را دزدیده بودند. حتی کابل‌های داخل دیوار را هم برده بودند. این حال‌وروز همه کسانی بود که بعد از جنگ برگشتند و دیدند هیچ‌چیزی برایشان نمانده است. پولی که برای بازسازی به ما دادند را صرف مرمت دیوارها کردیم و مسدودکردن تونلی که عراقی‌ها در حیاط کنده بودند». استخاره‌ای دیگر بحث را می‌کشاند به اینکه روزی خرمشهر از زیبایی، نجف ثانی بود و باغ‌های پرتقال و انارش، مثال‌زدنی اما حالا همه‌‌چیز خشک شده و کسی دیگر باغداری نمی‌کند و بچه‌‌های امروزی‌اش عربی اصیل نحوی نمی‌دانند. این موضوعات او را آزار می‌دهد ولی با لهجه زیبای عربی می‌گوید: «دنیا همه‌اش عوض شده».







همه‌اش فکر می‌کردیم برمی‌گردیم. اگر می‌دانستیم جنگ ۸سال طول می‌کشد در بندرعباس می‌ماندیم ولی هر هفته فکر می‌کردیم که برمی‌گردیم. برگشتیم، دیدیم هیچ‌چیز از شهر نمانده و دوباره از صفر ساختیمش. خیلی‌ها شهر را که دیدند قید برگشتن و ساختن را زدند
 

این خبر را به اشتراک بگذارید