• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 27 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 16590
+
-

حرف‌های همسایه

حکایت مغازه صندلی‌فروشی آقای خزائی

مهدیا گل‌محمدی|خبرنگار:

همه ما بچه‌های محله منیریه با دیدن آقای خزائی، صندلی‌ساز سر گذر یاد دست‌های مهربان خاله‌ ماه‌منیر می‌افتادیم؛ دست‌هایی که برای بی‌مادری وحید روی سرش دست نوازش می‌شد. شب‌ها که برق می‌رفت کنار نور چراغ‌ گردسوز، روی دیوار سایه توله‌سگ و پروانه می‌شد. یک‌بار هم سیلی شد زیر گوش آقای انارکی، وقتی دختر کوچکش را برای آخرین بار زیر باد کتک گرفت. همه اهالی محل ماه‌منیر را دوست داشتند. دست‌هایی که روز خاکسپاری‌اش به سر و سینه می‌کوبیدند گواه این علاقه بود. همه آن بچه‌های قد و نیم قد روزگار گذشته که ماه‌منیر نشسته بود پای سبزی پاک کردن و بازی آنها را سفره چشم‌هایش کرده بود.

 40 روز بعد برای در آوردن رخت عزای آقای خزائی رفتیم مغازه‌ جدیدشان در حسن‌آباد تا کرکره‌اش را با صلوات و فاتحه برای روح آن مرحومه مغفوره بالا بدهیم. داخل مغازه صندلی‌های مدرن چیده شده بود و آن پشت و پسله‌ها نیز به انبار بزرگی ختم می‌شد که صندلی‌های قدیمی یادگار روزگار گذشته زیر غبار زمان دفن شده بودند.

 آقای خزائی مثل یک کلکسیونر قهار هر چه نام صندلی را یدک می‌کشید، جمع کرده بود. حتی ویلچر میرزا‌باقر ماست‌بند، جانباز جنگ هم آن گوشه زیر یک نیمکت مدرسه خودنمایی می‌کرد. نمی‌دانستم صندلی‌ها چگونه روح سرکش آقای خزائی را در آن مغازه شلوغ به زنجیر کشیده بودند. مگر چه داشتند که همه زندگی‌اش را به آنها اختصاص داده بود؟ آن روز بعد از خلوت شدن مغازه، وحید با اینکه نامادری‌اش را در خاک گذاشته بود به قول آقای خزائی مثل مادرمرده‌ها پهن شده بود روی صندلی چرخدار مغازه و هر از چند گاهی با یک آه بلند لبه میز را مثل لحاف می‌گرفت و روی خودش می‌کشید.

مش‌اسماعیل‌لحاف‌دوز، همسایه زیرزمین خانه پدری که برای تسلیت گفتن آمده بود مثل همیشه قجراقشار و شمرده حرف می‌زد و خیلی عصاقورت داده و صاف روی صندلی نشسته بود. خود آقای خزائی اما یه کتی نشسته و با حال نزاری دستش را روی پشتی صندلی انداخته بود.
همین گوناگونی نشستن آدم‌ها روی صندلی‌ها توجهم را جلب کرد. با اجازه آقای خزائی و بی‌توجه به قرچ و قوروچ استکان و نعلبکی‌های گل‌سرخی که خبر از یک چای دیشلمه می‌داد رفتم گشتی در انبار صندلی‌ها بزنم. انبار تاریک بود و فقط پره‌های یک هواکش زهوار در رفته داشت آرام و بی‌رمق شعاع‌های نور را به سمت داخل انبار چرخ می‌کرد. نور سفید که ذرات غبار داخلش به رقص و سماع مشغول بودند یکراست می‌رسید به صندلی ننویی که با گٌوه‌ای چوبی روی زمین ثابتش کرده بودند.

 تکه چوب مثلثی را که از زیر پایه‌کمانی‌‌شکلش برداشتم صندلی ننویی و راک ناله‌ای کرد و شاید از بس چوبش لاک الکل خورده بود پاندول‌وار و مست دوباره پیلی‌پیلی خورد. وحید آمد داخل و گفت:«می‌بینیش، صندلی ننویی حسامه. پسر کوچیکه محمود آقای مکانیک. همون که همش آبکی و تلخکی می‌خورد و نمی‌تونست درست مثل آدم راه بره». بعد گفت:«اون یکی را می‌بینی صندلی لهستانیه مهرداد چارچشیه، روی همین اونقدر درس خوند و دود چراغ خورد که الان توی دانشگاه‌های آمریکا به سرش قسم می‌خورن». ته انبار صندلی چوبی زهوار در رفته‌ای توجهم را جلب کرد. باورم نمی‌شد صندلی من بود. صندلی و میز مطالعه سرهمی که میز کوچک و کشویی‌‌اش بالا می‌رفت تا وسایلت را داخلش بچینی. بی‌توجه به خاکی شدن لباس‌هایم روی صندلی نشستم و میز کشویی‌اش را بالا دادم. زیر چوب سه‌لایی و لب‌پر شده میز، هنوز نقاشی کودکانه‌ای از سایه دست‌های پروانه شده ماه‌منیر روی دیوار یک خانه پیدا بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید