نرسیده به قَرَنی
فرزام شیرزادی| داستان نویس و روزنامه نگار:
از تاکسی پیاده میشویم. خیابان ایرانشهر را میآییم پایین. میرویم داخل یکی از کوچههای سمت راست تا برسیم به خیابان قرنی. نشانی را از یکی از کاسبان لوازم اداری میپرسیم. بوی دود و پیه آب شده در هوای دمکرده میخلد تو دهان و دماغمان. پا تند میکنیم سمت قرنی.
از سمت کوچهای باریک پا تند میکنیم. کوچه کج و معوج است. دو طرفش ماشین پارک شده و تو پیادهراه و کنار ماشینها هم تا آنجا که جا بوده و نبوده موتورسیکلت و چرخدستی و گاری آهنی کوچک گارددار و بیگارد چپاندهاند. کوچه از سمت ما یکطرفه است. فقط جای عبور سخت و دشوار سواریهای کوچک فراهم است.
یک نیسان آبی که لنگههای در اتاقکش باز است و با هر پا برداشتن راننده از روی کلاج لنگهها به هم میخورد و سروصدا راه میاندازد در حال عقب و جلو کردن است تا از گردنه کج میانههای کوچه رد شود و برود به جایی که نمیدانیم کجاست.
دو نفر به راننده نیسان دستفرمان میدهند. ظاهراً بیثمر است. هر بار نیمفرمان جلو میرود و یک کم از نیم فرمان بیشتر، عقب میآید. از هر دو طرف کوچه موتورسیکلتسوار میآید و میرود. از تو پیادهراه و از سمت ورود ممنوع، یک موتورسیکلت تریل قرمز از روی جدول وسط باغچه نیمپرشی میکند و گاز میدهد سمت نیسان. فرمان را میچرخاند و تند میآید تو پیادهراه.
سمت چپ پیادهراه پنج شش جعبه کاغذ «آچهار» کوت شدهاند روی هم. یک موتورسیکلت پولسار هم از روبهرو میآید. محکم میکوبند به هم. چند بسته کاغذ ولو میشود کف زمین. دو بسته هم یله میشود تو جوی کمآب پر لجن. موتورسوارها تا میآیند به خودشان بیایند و ببیند چه بلایی سرشان آمده، یکی از تو مغازه عین قرقی میپرد بیرون. کله گندهای دارد. نگاهی به دو موتورسوار میاندازد و یقه آن را که ریزجثهتر است میگیرد: «چه خبرته؟ کوری؟»
ـ کور هیکلته لندهور.
کله گنده میگوید:
ـ عوضی...
دست به یقه میشوند. صاحب موتور تریل عقبعقب میرود و فرمان را میپیچاند و پرسروصدا راه رفته را برمیگردد و از روی جدول و باغچه پیادهراه موتور را میپراند وسط کوچه باریک و میراند تو دل چند موتورسیکلت دیگر که آنها هم ورود ممنوع میآیند. ترافیک وسط کوچه گره خورده است. کله گنده و ریزجثه کف پیادهراه باریک مثل مار به هم پیچیدهاند. هیچکس جلو نمیرود، جز پیرمرد هفتاد و سه چهار سالهای که پیراهن یکیشان را به قصد جداکردن میکشد.
یک نفر از سر کوچه میرسد. سعی میکند با دسته فلزی «تِی» به هم پیچیدهها را از هم جدا کند. هر دو نفسنفس میزنند. تقریباً از تک و تا افتادهاند. باقیمانده بستههای کاغذ هم افتاده تو لجن و به فنا رفته است. راهبندان کل کوچه را گرفته. هنوز به قرنی نرسیدهایم. یک نفر با صدای بلند دست فرمان میدهد: «بیا بیا بیا... خوبه... خوبه...»
راننده نیسان همچنان عقب و جلو میرود.