• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
پنج شنبه 13 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 14640
+
-

از پراگ با عشق

با من بخوان
از پراگ با عشق

مهم‌ترین و تاثیرگذارترین منتقد و سینمایی‌نویس ایران در سال‌های قبل از انقلاب که در طول 4دهه اخیر هیچ‌کس نتوانست به جایگاهی که او در دهه40 و اوایل دهه50 داشت حتی نزدیک شود، بیش از 3دهه است که با قصه‌هایش توانسته حضوری قابل اعتنا در ادبیات معاصر را تجربه کند.

پرویز دوائی ستایشگر پرشور هیچکاک (با مقاله معروف «سیری در سرگیجه») و جان‌فورد (با سوگنامه‌اش برای فورد با عنوان «سفری از هیچ‌کجا به هیچ کجا؛ سفری که دلخواه من است») و حامی و پدر معنوی موج نوی سینمای ایران (با نقدهای بسیار تاثیرگذار و مهمش بر «قیصر»، «رضا موتوری»، «خداحافظ رفیق»، «تنگنا» و...) سال‌هاست در غربتی خودخواسته در پراگ به‌سر می‌برد. از اواسط دهه60 با انتشار مجموعه داستان «باغ» دوستداران دوائی با چهره تازه‌ای از منتقد مورد علاقه‌شان مواجه شدند. دوائی قصه‌نویس با خاطره- داستان‌هایش حکایت‌هایی جذاب و نوستالژیک از دوران کودکی‌اش روایت کرد که صدایی متفاوت در ادبیات داستانی ایران بود. با انتشار «بازگشت یکه‌سوار» که حکایتی مفصل و پرجزئیات از کودکی، عشق و سینما بود، مشخص شد دوائی نوشتن خاطره- داستان را کاملا جدی گرفته است. حالا هر چندسال یک‌بار مجموعه‌ای از پرویز دوائی منتشر می‌شود؛ «سبزپری»، «ایستگاه آبشار»، «امشب در سینما ستاره» «به خاطر باران» و اخیرا «روزی تو خواهی آمد». روزی تو خواهی آمد با عنوان فرعی« نامه‌هایی از پراگ» در تداوم آثار قبلی نویسنده‌اش حکایت‌هایی نوستالژیک از سال‌های دور هستند. حکایت‌هایی عاشقانه از روزگار جوانی. دوائی در یادداشتی که در مقدمه کتاب نوشته این ارجاع به روزگار جوانی را چنین توصیف کرده است: «به عنوان نویسنده بیش از هرچیزی دوست دارم که در دنیای جوانی‌ام به سر ببرم... ولی به عنوان یک آدم می‌دانم که آن دوره و سن و سال و حتی آن زمینه و اجتماع از میان رفته است... . من قبل از هر چیز با تجربه‌های جوانی‌ام زندگی می‌کنم. جوانی‌ام هنوز بر من تسلطی جادویی دارد... . به نظر من ادبیات مدام دارد در شیپور جوانی می‌دمد. مدام دارد ترانه‌ای در ستایش جوانی می‌خواند، هنگامی که جوانی به طرز غیرقابل برگشتی از دست رفته است. ادبیات یعنی خواندن ترانه‌ای برای زادگاهت هنگامی که [در این اوضاع عصر ما] ناگهان خود را در سرزمینی می‌یابی که هرقدر مهربان و مهمان‌نواز، دل تو در آن نیست؛ زیرا که خود خیلی دیر به این ساحل افتاده‌ای...». خواندن نوشته‌های دوائی اگر با شناخت و علاقه و تسلط بر جهان ویژه او همراه باشد لذتی مضاعف را به همراه می‌آورد. نکته اینجاست که دوائی در نوشته‌هایش عوالمی را توصیف می‌کند که سال‌هاست روزگارشان سپری شده و این شاید مانع برقراری ارتباط عمیق نسل جوان با این حکایت‌ها شود؛ اتفاقی که ممکن است در مورد برخی از نوشته‌های «روزی تو خواهی آمد» برای خواننده‌ای که ذهنیتی از نویسنده ندارد رخ دهد.  خواننده‌ای که شاید برخی ارجاع‌های دوائی را درک نکند ولی بعید است از نثر زیبای او و نگاه ویژه به هستی و تصویر باشکوهی که از گذشته می‌سازد، لذت نبرد. نثری که جمله‌های طولانی و شیوه به‌کارگیری کلمات در آن از سبک شخصی نویسنده‌ای بسیار توانا و خوش‌ذوق حکایت دارد. مثل این تکه از قصه «روزی تو خواهی آمد» که عنوان کتاب نیز از  آن گرفته شده و نقلش می‌تواند حسن ختامی بر این یادداشت باشد:  «... می‌رفتیم بر آن صندلی دور افتاده از دیگران می‌نشستیم، یک چشم‌ام به کتاب تاریخ ادبیات انگلیسی دکتر صورتگر بود و یک چشم‌ام به لنگه در ورودی گشوده و پر بودم از انتظار و شوقی دلهره‌آمیز که «ایشان» کی در آستانه قاب در ظهور می‌کند که آن قامت کشیده خوش‌خرام در پالتوی زمستانی فاخرش (در تناسب با رنگ‌ گیسوان و چشم‌های عسلی‌اش) کی در آستانه در طلوع می‌کند، تا در و دروازه به ترانه دربیاید و غبار غم ساعت‌های تلخ تنهایی انتظار از قلب ما فرو بریزد که قلب ما فرو بریزد و آن ریزش برف، حالا برای اولین بار در تاریخ هر زمستانی معنی پیدا کند و تک‌تک‌ پوش‌های رقصان برکت برف، با خرام قامت او هماهنگی کند در زیر این پرده حریر شیری رنگ که با وجود او رنگ رویا می‌داد و به سرخی گونه‌هایش و برق‌برق چشمان پرنشاطش و در این لحظه‌ها بود که زمزمه‌های کلاس پس می‌رفت و از ته ذهن ما آن آواز و آهنگ برمی‌خاست که شما (با تقلید صدای نازدار و کودکانه او) خطاب به ما می‌خواندی: «روزی تو خواهی آمد...»

این خبر را به اشتراک بگذارید