• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
شنبه 1 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 12937
+
-

احوالپرسی از «علی گل‌محمدی» که این روزها در سنگر محرومیت زدایی است

لبخند غیرتقلبی یک جانباز

لبخند غیرتقلبی یک جانباز

نعیمه جاویدی| خبرنگار:

منطقه 18


لبخند می‌زند به گونه‌ای که چشمانش هم می‌خندند و صورتش با هر لبخند گل می‌اندازد. دست‌کم باید هر روز 28 عدد قرص بخورد. 3 کپسول بزرگ اکسیژن، گوشه اتاق کارش هست. یک کپسول کوچک و قابل حمل در کوله‌ای سبزرنگ و یک دستگاه اکسیژن‌ساز هم در خودرو او. خودش می‌گوید که 2 کپسول اکسیژن هم در خانه دارد. به قفسه گوشه اتاق کارش نگاه می‌کند؛ به چند کاشی‌ از بازسازی عتبات عالیات، به بی‌سیم، قمقمه، پوکه فشنگ و نارنجک بدون چاشنی، عکس‌های شهدا و یادگار‌های جبهه و جنگ. اما در قفسه 2 یادگاری، چنگ به سینه‌اش می‌اندازد و با هربار دیدن و لمس آنها سرفه‌‌هایش گل می‌کند.

کتاب عکسی مربوط به بمباران شیمیایی عراق و ماسک ضدشیمیایی سیاه رنگ. یاد روزهایی می‌افتد که به خاک عراق زدند و فقط 11 نفر زنده با سوغات ماندگار حلبچه برگشتند؛ عارضه شیمیایی. جانباز «علی گل‌محمدی» سال 1366 بر اثر موج انفجار، در منطقه نهرعرایض شلمچه، به موج‌گرفتگی دچار و جانباز 35‌درصد اعصاب و روان شد. به گفته خودش اما هنوز‌ درصد تخریب ریه و میزان شیمیایی شدن او سال 1367 در حلبچه عراق تعیین نشده است. اهالی خیابان 17شهریور منطقه 18، گل‌محمدی را علاوه‌ بر جانبازی به ویژگی‌ دیگری هم می‌شناسند؛ دستگیری از نیازمندان و گره‌گشایی در خیریه «حامیان قائم آل محمد(عج)». 
    
گل‌محمدی متولد سال 1350 است و سال 1357 بود که خانواده‌اش ساکن منطقه 18 شدند. او با دوستانش که آنها هم مانند خودِ او از یادگاران 8 سال دفاع‌مقدس هستند، از سال 1387 یکی از خیریه‌‌های بنام این منطقه را با کسب مجوز از نهادهای مرتبط اداره می‌کنند. با این حال قدمت فعالیت‌های خیریه به 18 سال قبل برمی‌گردد.

گاهی تک‌سرفه‌ها کلامش را بین مصاحبه قطع می‌کند، چشمانش از سرفه،‌ تر می‌شود و صورتش سرخ. از آنهایی می‌گوید که به این مؤسسه چشم امید دارند: «حدود 15 تا 20 هزار قلک بین مردم توزیع کرده‌ایم. حمایت خیّران و کمک‌های غیرنقدی هم شکر خدا برکت کار است. 427 خانوار، 80 فرزند یتیم، بیش از 130 بانوی خودسرپرست تحت پوشش ما هستند. در شهرهای محروم خراسان شمالی و جنوبی، کرمانشاه، کردستان، ایلام و آذربایجان مانند نهبندان، گرمه، کوهدشت و... نیز هر ‌کاری از ما بربیاید دریغ نمی‌کنیم.» روی قلک‌های خیریه نوشته شده است شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات.  


یادت بخیر حاج احمد! 

روی کپسول اکسیژن او عکس سردار شهید «احمد کاظمی» هست: «نفس دادیم تا انقلاب اسلامی ایران نفس بکشد و رشد کند.» از خاطره سردار می‌گوید: «در شلمچه یک خط مقدم 2 هزارمتری در اختیار یگان ویژه 22 بعثت بود. حساسیت نظامی خط به گونه‌ای بود که عراقی‌ها از ترس، پیشروی نمی‌کردند. تجهیزات نظامی زیاد نبود. به هرکدام از ما برای پاسداری و نگهبانی شب‌ فقط 3 فشنگ تحویل می‌دادند. یکبار چراغ‌قوه را در ارتفاع خط تنظیم می‌کردم تا هیچ حرکتی از چشمم دور نماند که حاج احمد با لباس خاکی آمد و خداقوت گفت.

حس کردم، نیزار تکان خورد. یک سنگر را با آر.پی.جی هدف گرفتم. حاج احمد ناگهان سیلی محکمی در گوشم خواباند طوری که افتادم در نیزار. هم درد و هم گریه‌ام گرفته بود. با عصبانیت بلند شدم و گفتم که نیامدم جبهه که از خودی هم کتک بخورم و بر می‌گردم تهران. شب حاجی با یک جعبه فشنگ کلاشینکف غنیمتی عراقی آمد کنارم نشست و صورتم را بوسید و گفت: حلال کن رزمنده. بدون شک خواستی خودی نشان بدهی اما اینجا خط است. هر حرکت اشتباه موجب می‌شود دشمن خطوط عقب و بچه‌ها را تیرباران کند. پرده را کنار زدم و تجهیزات نظامی غنیمتی‌ام را نشان دادم و با لحن مکدر گفتم: خودم فشنگ دارم. حاجی خندید و به شوخی گفت: به‌به بچه‌های یگان ویژه 22، سرقت! همه خندیدیم. حاج احمد من را در جنگ بیدار کرد. متوجه شدم یک اشتباه چه عواقبی دارد. چند سال بعد از جنگ او را دیدم و خودم را معرفی کردم، گفتم: حاجی منم، دست سنگین... گوش... شلیک... خندید و گفت: مگر حلال نکرده بودی؟ گفتم: فقط خواستم بگویم که منم گل‌محمدی، در هر نماز از خدا می‌خواهم او مرا شفاعت کند. گاهی بر سر مزارش، گزارشی از کارهایی که در خیریه انجام می‌دهیم برایش می‌گویم، مطمئنم دعایش راهمان را روشن می‌کند.»


دعا کردم زنده بمانم

گل‌محمدی دوستدار شهادت است و صداقتی دلنشین دارد: «من شهادت و شهدا را دوست دارم اما زمان جنگ هیچ‌وقت دعا نکردم شهید شوم. معتقدم مقامی که سید و سالارش حضرت سیدالشهدا(ع) باشد، لیاقت می‌خواهد. مدام دعا می‌کردم زنده بمانم نه از ترس. چون می‌دیدم که این جنگ نابرابر بود. مطمئن بودم جنگ بالاخره یک روز تمام می‌شود و پس از آن باید جهاد مبارزه با فقر را در جبهه سازندگی شروع کرد. دلم پر می‌کشید که در این جبهه هم سرباز باشم چون اهمیتش کم از جبهه نیست. همانگونه که می‌بینید رهبر معظم انقلاب در همه این سال‌ها مسئولان را به رسیدگی به معیشت مردم توصیه می‌کنند.»

جانباز محله خودش را شرمنده لطف و محبت مردم می‌داند: «گاهی ناچارم کپسول اکسیژن را با خود حمل کنم. مردم همین که متوجه می‌شوند جانبازم آنقدر لطف و محبت می‌کنند که شرمنده می‌شوم. برای این مردم هر‌کاری انجام بدهیم کم است. یادم نمی‌رود نیروها در یکی از عملیات‌های حساس 72 ساعت بدون غذا بودند و شب‌عید هم بود. یک گونی 50 کیلویی پسته به دست ما رسید. رزمنده‌ها خوردند و رمق گرفتند. آن سال‌ها چه خانواده‌هایی که از خرج شب‌عیدشان می‌زدند تا به جبهه کمک کنند. مگر می‌شود این محبت‌ها را از یاد برد. حالا اگر ما از مردم دستگیری کنیم، عین وظیفه است.» 
 

درد همیشگی

 گل‌محمدی سال 1381 ازدواج کرده است. یک دختر 14 ساله دارد. موج گرفتگی در منطقه شلمچه و شیمیایی شدن در حلبچه عراق سبب شده بارها حالش پیش چشمان دخترش وخیم شود: «خانواده‌های جانبازانِ دچار موج گرفتگی و اعصاب و روان باید دوره مددکاری دیده باشند. بی‌شک تحمل صحنه‌هایی که حالم بد می‌شود و از فشار درد، سر به دیوار می‌کوبم برای خانواده سخت است. گاهی که حمله‌های عصبی و تنفسی همزمان می‌شود، چند هفته‌ای در بیمارستان بستری می‌شوم. بارها ساعت 3 و 4 بامداد به بیمارستان رفته‌ام تا آرامبخش دریافت کنم. فقط خدا می‌داند جانباز موج گرفته و شیمیایی چه دردی می‌کشد.

گاهی دست و پای فرد، زخم یا خدای ناکرده قطع عضو می‌شود. زخم بالاخره ترمیم می‌شود اما در موج‌گرفتگی عصب آسیب دیده ترمیم شدنی نیست. این درد تا نفس آخر با جانباز است و هرچه پا به سن می‌گذارد، بدن نحیف‌تر، عوارض داروها بیشتر و درد قوی‌تر می‌شود. خانواده اگر دوره مددکاری دیده باشد، دست‌کم می‌آموزد چگونه با دیدن این صحنه‌ها تاب از کف ندهد، روحیه‌اش حفظ شود و بهتر به جانباز کمک کند.»

چشمان گل‌محمدی پر می‌شود اما همان خنده همیشگی که خودش به آن می‌گوید «لبخند غیرتقلبی» را هم به کمک می‌گیرد: «موقع درد شرمنده دخترم می‌شوم اما تلاش کرده‌ام در زندگی برای او و همسرم کم نگذارم. ما آنقدر درد کشیده‌ایم که گاهی برای تزریق مسکن در بدنمان، رگ مناسب پیدا نمی‌شود، ناچار آن را به سرانگشتانمان می‌زنند. تشنج و دارو، دندان سالم برایمان باقی نمی‌گذارد.»


چرت زدن کنار پیاده رو

گل‌محمدی درباره شیرین‌ و تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش هم گفتنی‌هایی دارد: «یک‌روز روزنامه همشهری ورق می‌زدم. مطلبی از یک فرمانده سپاه نوشته شده بود. نامی آشنا بین سطرها برق زد؛ «محمود نجیبی» فرمانده‌ام در یگان ویژه 22 بعثت. از طریق روزنامه پیگیری کردم و برای فرمانده پیام گذاشتم. یک روز تلفنم زنگ خورد. باورم نمی‌شد، صدای فرمانده از پشت خط می‌آمد. خدا می‌داند چقدر گریه کردم از شوق.» روزهای سخت جانباز محله، روزهایی است که به گفته خودش با معتادها اشتباه گرفته می‌شد: «آنقدر مسکن تجویز می‌شد تا دردم کمتر شود. مسکن‌ها چرت‌آلودم می‌کرد. کنار خیابان می‌نشستم تا خواب از سرم بپرد. مدام چرت می‌زدم و چه رهگذرانی که فکر می‌کردند من معتادم.

سال 1370 به خودم گفتم که حتی اگر از درد بمیری بهتر از این حال است. گاهی 5، 6 ساعت شعر در مدح حضرت علی(ع)، امام حسین(ع)، شهدای کربلا و اهل‌بیت(ع) می‌خواندم تا متوجه درد نشوم و از حال می‌رفتم. به عنایت اهل‌بیت(ع) تا حدی قدرت غلبه بر درد پیدا کردم.»‌ گویی سرانگشتان گل‌محمدی پیرتر از سنش به نظر می‌رسد: «سوغات تزریق مسکن است و کار در پارک‌وی.» ماجرای یک دوره‌ کاری که درباره آن می‌گوید: «خیلی تلخ بود آن روزها. شیشه ماشین مردم را می‌شستم تا دست نیاز دراز نکنم.‌گاه ساعت‌ها انگشتانم را حس نمی‌کردم با سوز سرما انگشتانم یخ می‌زد و کج می‌شد.

ابایی از مرور آن روزها ندارم. دنبال یک لقمه نان حلال و تأمین هزینه‌ داروهایم بودم. فکر اقتصادی خوبی داشتم و از 17 سالگی مؤسسه‌ای فرهنگی‌ـ ورزشی با درآمد مناسبی داشتم. اما پس از جنگ به دلیل شرایطم بیشتر وقت‌ها در آسایشگاه یا خانه بسترنشین بودم و اوضاع مالی‌ام به‌هم ریخت. اما اکنون به شکرخدا و با تلاش، زندگی‌ خوبی دارم. همان وقت‌ها 3 میلیون تومان پس‌انداز را به‌عنوان سرمایه اولیه خیریه و باقیات صالحات به خیریه بخشیدم. بدانید که منفعت مالی از این خیریه ندارم.» 

این خبر را به اشتراک بگذارید