• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
دو شنبه 8 دی 1399
کد مطلب : 120177
+
-

باید حدس می‌‌زدم

یادداشت 3
باید حدس می‌‌زدم

بهنود امینی- روزنامه نگار

گفت: «اینقدر از «مضمون» حرف نزنید، «پلات» بگید!» مقابلش  3جوان علاقه‌‌مند، اماکم‌‌تجربه‌‌ای نشسته بودند که تازه‌‌ترین ویرایش سناریوی فیلم کوتاه‌‌شان را آورده بودند تا او بخواند و ایرادات احتمالی‌‌اش را برطرف کند. برخلاف اینکه همه‌‌مان عادت داشتیم، پیش خودمان او را استاد صدا کنیم، هیچ‌وقت برخوردش با ما (و همه شاگردان/رفقا) نشانی از رابطه شاگرد و استادی نداشت. روی صندلی کافه‌‌ای که به‌خاطر خلوتی همیشگی‌‌اش قرار می‌‌گذاشتیم، لم داده بود؛ آمریکانویی در دست داشت و انگار داشت با 3رفیق قدیمی‌‌ گپ می‌‌زد. بیشتر اوقات آنقدر سریع موضوع را عوض می‌‌کرد که بحث را گم می‌‌کردم. داشتم به این جمله‌‌اش که «به شخصیت قصه‌‌تون الکی باج ندین... » فکر می‌‌کردم که دیدم ناگهان وسط قصه‌‌ای از او هستم که در «کافه خزان» می‌‌گذرد.* اینجا کجاست؟ زن و مردی سن‌‌و‌‌سال‌‌دار با هم به این کافه آمده‌‌اند تا رد پیامک مرموزی که چند ساعت پیش برای مرد آمده و او را به این کافه دعوت کرده بود، بگیرند... . دارم به این فکر می‌‌کنم که حتما زن به مرد شک دارد که... پیچ رادیو صدایی می‌‌دهد و چشمان جمع روی من ثابت می‌شود و می‌‌فهمم که باز بحث عوض شده است!  حالا اصغر عبداللهی دارد درباره پدرم (احمد امینی) حرف می‌‌زند. از این گلایه می‌کند که احمد همیشه روزنامه در دست به دفتر می‌‌آمد و این روز‌‌ها گوشی‌‌های هوشمند لعنتی، لذت مطالعه را زایل کردند تا احمد هم اخبار را از روی کانال‌‌های مجازی دنبال کند و... چند ثانیه بعد از «شاه‌‌لیر» تازه‌‌ای که با بازی «آنتونی هاپکینز» تماشا کرده تعریف می‌کند... بعد دوباره برمی‌‌گردد به سناریوی ما و چند نکته را درباره شخصیت اصلی قصه‌‌مان گوشزد می‌کند. راستی عجیب است که این‌‌ همه میان ترجمه‌های مک‌‌کی، فیلد و موریتس چرخیدیم و زیر نقطه‌‌نظرات‌‌شان درباره ایده محرک، سطوح کشمکش، شخصیت‌‌پردازی و... با رنگ‌‌های مختلف خط کشید‌‌یم، اما هیچ‌کدام به اندازه این تک‌جمله‌های استثنایی اصغر عبداللهی که در فاصله کام گرفتن از سیگارش می‌‌گفت در ذهنمان نماند!  جمله‌‌اش را در حاشیه فیلمنامه‌‌مان نوشتم و تا سر بلند کردم، فهمیدم باز هم جامانده‌‌ام! حالا کلماتش حول قصه تازه‌‌ای می‌‌رقصند که به سفارش آرش صادق‌‌بیگی و برای مجله «همشهری داستان» با موضوع «غذا» نوشته است. *   او چطور این کار را می‌‌‌‌‌‌کرد؟ چگونه میان قصه‌‌ای از همینگوی، فیلمی از تارکوفسکی، خاطره‌‌ای از عزیز معتضدی و گلایه‌‌ای از کم‌‌کاری واروژ کریم‌‌مسیحی ارتباط برقرار می‌‌کرد تا همه اینها بهانه‌‌ای باشد برای بیان آن دغدغه همیشگی؛ اینکه «قصه‌ها از کجا می‌‌آیند؟»*   البته که تمام این گفت‌‌وگو‌‌ها نخ ارتباط دیگری هم داشت؛ باور‌‌ کردنی نیست چه زمانی که از داستایوفسکی می‌‌گفت، چه هنگامی که به پرسش‌‌های تمام‌ناشدنی ما درباره شمیم بهار پاسخ می‌‌داد یا حتی از خاطرات نخستین همکاری‌‌اش با سیامک شایقی حرف می‌‌زد، نام «اختر» (اختر اعتمادی، همسری مهربان‌‌ و مترجمی گرانقدر) از دهانش نمی‌‌افتاد! برای نسل ما که به‌نظر می‌‌رسد رمانتیسم حقیقی رنگ باخته و وفاداری و عشق بی‌‌قید‌‌و‌‌شرط به مضامینی نمادین و غیرواقعی تبدیل شده، این روحیه اصغر عبداللهی، اینکه همیشه و در هر قصه‌‌ای اختر، یکی از کاراکتر‌‌های جدانا‌‌شدنی آن بود، شگفت‌‌آور بود. چند روز پیش به بهانه بزرگداشتی که هفته گذشته در چهارمین دوره جایزه داستان تهران برایشان برگزار شده بود، با خانم اعتمادی تماس گرفتم تا درصورت امکان دقایقی با جناب عبداللهی حال و احوال کنم. صدای‌‌ خانم اعتمادی را که شنیدم، فهمیدم بدموقع تماس گرفته‌‌ام و برای آندوسکوپی آقای عبداللهی به بیمارستان رفته‌‌اند. تلفن را قطع کردم به خیال اینکه چند روز دیگر که ایشان به خانه برگشتند، با خیال راحت‌‌تری زنگ می‌‌زنم تا آن صدای محکم و عجیب بگوید: «سلام قربان!» اما اینطور نشد تا خالق «بزرگ» غریبانه (احمد امینی، 1376) برود و ما بمانیم و آن دیالوگی که: «باید حدس می‌‌زدم!»
* این قصه با عنوان «کافه خزان» در شماره سوم فصلنامه زیوان به چاپ رسیده است. * این داستان با عنوان «مهمانی پاییزه باغ خانم» در شماره 84مجله همشهری داستان به چاپ رسیده است.  * عنوان کتابی است از اصغر عبداللهی

این خبر را به اشتراک بگذارید