• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
سه شنبه 29 مهر 1399
کد مطلب : 113650
+
-

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

موسیقی
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

کاوه جلالی- روزنامه‌نگار- تورنتو

از رفتن محمدرضا شجریان بیش از 10 روز می‌گذرد و حالا که اندک ‌اندک غبار اندوه بر سر و روی ما نشسته و کمتر چشم را تیره می‌کند، می‌توانیم فاجعه را تنها قدری شفاف‌تر بنگریم؛ چراکه تماشای چشم‌انداز کاملِ مصیبت، سال‌ها زمان می‌طلبد. فراسوی این آوارِ حزن و ورای همه این افسوس‌ها و دریغ‌ها، آنچه بیش از همه به چشم می‌آید، ناهمزمانی استاد آواز با زمانه‌ای بود که در آن بالید و به بلوغ رسید. در حقیقت از جایی به بعد (حدودا می‌شود سال‌های پایانی دهه 70) نه زمانه آنچنان بود که بتواند سایه سنگین او را تاب آورد، نه او در قاب عصرش می‌گنجید و نه تعداد هم‌سنگانش از عدد انگشتان یک دست فراتر می‌رفت؛ هرچه پیش‌تر رفت تنهاتر شد و این ناهمزمانی تاریخی، بیشتر و بیشتر جلوه کرد. این ناهمزمانی (Asynchronous )که لاجرم به سوءتعبیر، کژ خوانی و بدفهمی راه گشوده، نه انگشت اتهام به‌سوی کسی بلند و نه زبان طعنه به روی کسی گشاده می‌دارد. هرچه که هست ناکامی درک عمومی از فهم پدیده‌ای است که از جنس روزگار ما نبود و لونی دیگرگونه داشت.
تنها صدایش نبود که انگار از عالمی دیگر می‌آمد، خود نیز گویی وجودی احضار شده از دورانی طلایی بود که هیچ نسبتی با روزگار کنونی نداشت. به عصری تعلق داشت که نبوغ و سخت‌کوشی و انضباط هنری به هم‌آمیخته بود و برخلاف امروز، فلک به‌رایگان به کسی حشمت نمی‌بخشید؛ برهه‌ای که بی‌کم‌وکاست همه‌چیزش به همه‌چیزش می‌آمد: شاعر و تصنیف‌ساز خواننده‌اش می‌شد عارف قزوینی، نوازنده و آهنگسازش می‌شد درویش خان یا ابوالحسن صبا، سیاست‌مدار و ادیبش می‌شد ملک شعرای بهار و فروغی. زمانه‌ای که هرچند هنرمند قدر نمی‌دید و بر صدر نمی‌نشست (عارف دربه‌در این شهر و آن شهر شد، عشقی به قتل رسید، محمدتقی بهار به محبس افتاد و به تبعید رفت، قمر در فقر و تنگدستی درگذشت و...) اما دست‌کم اگر غیراز حُسن خداداد، عمری بر سر حرفی می‌گذاشتی (چندان‌که او گذاشت) و زحمت بسیار می‌کشیدی (چندان‌که او کشید) و از پای فتاده و سرنگون از میان خون می‌گذشتی (چندان‌که او گذشت) مقبول طبع مردم صاحب‌نظری می‌شدی.
 سلوکش نَسَب به وقتی می‌برد که گوهر هنر خریدار حقیقی داشت و کسی یوسف خود را به زر ناسره نمی‌فروخت. از عهدی سخن می‌گوییم که مادر گیتی نوابغ سخت‌کوش بسیار در دامن می‌پروراند و پدر پیر فلک همچون روزگار ما به عارضه سترونی دچار نگشته بود؛ جماعت از هر سو که دست تمنا بلند می‌کردند به دامان بزرگی چنگ می‌زدند و هنوز این‌چنین برهوتی در هنر در منظر نظر نبود که فقدان هر قافله‌سالاری خسرانی بی‌جبران برای اهل کاروان باشد. او از آن قافله به روزگار ما رسید و برما پوشیده است که دست تقدیر بود یا شعبده چرخ گردون که چنین می‌خواست. هرچه بود که او یگانه عصر خویش شد: بی‌جانشین، بی‌هماورد و بی‌مثال. او در اوج قله‌های مه‌آلود دوردست سکنی داشت و جماعتِ هم‌عصر بیگانه با زیستی پرمشقت و پرزحمت که صلاح و فلاح را از کام شیر بیرون می‌کشد، خوکرده به مفت بَری و همواره در پی یک‌شبه ره صدساله پیمودن، بی‌خبر از مشقت ایستادن بر اصولی که لازمه اسباب بزرگی است، حیران فهم او بودند.
چنین رویکردی به زندگی و هنر در عصر ما ناگزیر به سرگشتگی و ناهمزمانی تراژیک می‌انجامید، چرا که دوران متوسط‌ها و عصر معروف شدن‌های یک‌شبه بی‌زحمت، تابِ درک او نمی‌آورد. وقتی اسباب شهرت و افتخار با غمزه‌ای در برابر عکاسان فلان مجلس رونمایی یا فحاشی و پرده‌دری در شبکه‌های اجتماعی یا فاش گویی اسرار مگوی اندرونی بهمانی فراهم است چه نیازی به 40 سال طلبگی و دمی نیاسودن از آموختن، چه جای رنج سفر به جان خریدن و با حاج قربان سلیمانی یا عثمان محمدپرست هم‌نفس شدن. کو نیازی برای تتبع در نغمه‌های دشتستانی یا فهم آوازی از اشعار قدما.
 چون قافله‌سالاران این قافله در پیش اجل یکی‌یکی پَست شدند معاصرانش، بی‌امکان مقایسه او با هماوردی همسنگ، حرف و هنرش را درک نمی‌کردند؛ یا در تحلیل به خطا می‌رفتند یا بر آفتاب خاک می‌پاشیدند تا نور کمتر چشمان‌شان را بیازارد. نگاه به مرثیه‌سرایی‌ها و ستایش‌نامه‌های امروزی نکنید. پر بیراه نیست اگر برای رفع تهمتِ بت‌تراشی و روشن‌تر شدن این ناهمزمانی تراژیک هم که شده فقط به یکی از همین موارد سرگشتگی در تحلیل اشاره‌کنیم و اینکه چطور امروزه اتهامی قدیمی به حجتی برای ارج نهادن بدل گشته است. به یادآورید که چطور کسی که امروز به سبب استفاده از اشعار سعدی و حافظ ستایش می‌شود و او را پاسدار ادب فارسی لقب داده‌اند، در زمانی نه‌چندان دور، به‌خاطر همین کار به پرسش گرفته می‌شد که چرا موسیقی ایرانی را در قید شعر فارسی به بند کشیده و به تحلیل برده است. می‌گفتند موسیقی خود هنر کاملی است که زیر سایه او (مافیای آواز) و اشعار قدما به انحطاط رفته و سپس، بیشتر تحت‌تأثیر رضا براهنی که شعر فارسی را حتی از وزن نیمایی هم رها ساخت، فریاد وااسفا سر می‌دادند که کجاست نیمایی که منجی موسیقی ما باشد. این کژ خوانی سمتی دیگر هم داشت: وقتی عده‌ای محو زیبایی اشعار و حسن سلیقه ادبی خواننده می‌شدند و دیگر بداعت و فن در تلفیق آواز و شعر یا نو‌آوری در تحریر را از خاطر می‌بردند و از این غافل می‌ماندند که این ملاحت شنیداری حاصل همان قدرت آسمانی در بیان جملات آوازی است. جز این است انگار که برای تصحیح آن انگاره غلط و رسیدن به همزمانی با درّه نادره موسیقی آوازی نیاز به زمان داشتیم؟ نه آنکه خیال کنید خدایی ناکرده روز واقعه را انتظار می‌کشیدیم تا بعد آن بخواهیم با ابراز ارادتی از نمدِ شهرتِ متوفا کلاهی سهم بریم.
حالا که بازار رقت‌انگیز مصادره این گنج شایگان که به‌رایگان به ما سپرده‌شده، سخت گرمتر از پیش است باید لحظه‌ای آرام بگیریم و با خود بیندیشیم که ‌شان و مقام این میراث سترگ جُز به دانایی به‌جای آورده نخواهد شد؛ چراکه خود بارها از قول حافظ گفته بود که کارش: «لطیفه‌ای است نهانی که عشق از آن خیزد/ که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است». هرچند که دست خدای‌خوانان اکنون از دامن او کوتاه شده، اما هنوز فرصت برای جبران این ناهمزمانی تراژیک باقی است؛ چراکه او با 7 هزارسالگان سربه‌سر است و از بند زمان جهیده.
در سراسر این و جیزه ضمیر و صفت، جز یک‌بار، جای نام او را گرفتند چراکه لَختی که قلم بروی می‌گریست تا به نام او می‌رسید افعال از پذیرفتن صورت ماضی تن می‌زدند.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :