• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 10 مهر 1399
کد مطلب : 111855
+
-

در آستانه‌ی فرا رسیدن اربعین

شبلی دیر رسیده بود

شبلی دیر رسیده بود

زندگی در هزار گوشه‌ی دنیا مثل همیشه در جریان بود. در هزارگوشه‌ی دنیا بی‌شمار انسان بودند که هرکدام با شادی‌ها و غم‌های خود مشغول بودند. در یک‌سو از هزار سوی دنیا لحظه‌هایی سخت در جریان بود. لحظه‌هایی که قرار بود بعد از آن تا ابد در ذهن دنیا بمانند. لحظه‌های مبارزه، لحظه‌های کم‌شدن و از دست‌رفتن، لحظه‌های سخت خداحافظی تا ابد. روز دهم محرم بود و در گوشه‌ای از دنیا که به نام کربلا مبارزه‌ای سخت برپا بود.
در گوشه‌ای دیگر از دنیا، نه‌چندان دور از کربلا، لحظه‌هایی شاد در گذر بودند. شادی برای شبلی بود. برای جوانی مسیحی که در مراسم ازدواج بود. شبلی اگر می‌دانست آن لحظه‌ها در سویی دیگر از دنیا چه واقعه‌ای داشت رخ می‌داد شادی را بر خود حرام می‌کرد و به سمت واقعه می‌شتافت. و همین شد. وقتی خبر آوردند که حسین‌ع به کمک نیاز دارد، دست از شادی کشید. همه‌چیز را رها کرد و به سمت کربلا شتافت. شبلی حسین‌بن‌علی‌ع را دوست داشت.
فاصله تا کربلا چه‌قدر بود؟ زیاد بود یا کم؟ سفر طولانی می‌شد یا روز کوتاه بود؟ شبلی تا رسیدن به کربلا به چه چیزی فکر می‌کرد؟ به این‌که دیر نرسد، به این‌که زمان با او سازگار باشد و شبلی را شرمنده نکند.
شبلی شتافته بود اما زمان بی‌وفایی کرد یا مکان؟ زمان زود گذشته بود یا کربلا دور شده بود؟ شبلی دیر رسید. عصر روز دهم محرم در کربلا عصری عجیب بود. غم و سکوت عجین شده بود. غم و سکوت می‌گفت دیر شده است. شبلی دیر رسیده بود و حسین‌ع، آن‌که شبلی آن‌همه دوستش داشت، برای همیشه از کربلا رفته بود.
شبلی از حال رفت. از غم آن دشت؟ از دیررسیدن؟ از رفتن حسین‌ع؟ از شرمندگی؟ شبلی دوباره چشم گشود. همه‌چیز را تمام شده دید. اما حقیقت تا ابد زنده می‌ماند حتی اگر زیر پا لگد می‌شد، دست‌هایش بریده می‌شد، بر گلویش تیر می‌نشست، به اسیری برده می‌شد و شهید می‌شد. حقیقت، حتی اگر هزارتکه می‌شد، باز هم زنده می‌ماند.
شبلی به شهر خود برگشت. آن لحظه به چه چیزی فکر می‌کرد؟ به جاماندن؟ از دست‌دادن؟ دیررسیدن و تمام‌شدن؟ شبلی به حقیقت فکر می‌کرد. حقیقتی که در زنجیر کشیده شده بود. حقیقتی که بر خاک شهید شده و بر نیزه بالا رفته بود. و شاید صدای «هل من ناصر ینصرنی» تا ابد در گوش شبلی می‌ماند. شاید هربار که حرف حقیقت می‌شد صدایی از کربلا در گوش شبلی می‌پیچید. صدایی که از او می‌پرسید چرا شبلی آن روز دیر رسیده بود؟

این خبر را به اشتراک بگذارید